وقتی که عشق سر قدم باشد

سلام اینجا داستان یک دلدادگی را به همراه تجربیاتی برای زندگی خواهید خواند

وقتی که عشق سر قدم باشد

سلام اینجا داستان یک دلدادگی را به همراه تجربیاتی برای زندگی خواهید خواند

راه عاشقی راه جان کندن است راه ترسیدن عشق همچون ماهی کور سوی دیدی به زندگی من داده ک اینجا با شما در میان میگذارم

۱۴ مطلب در بهمن ۱۳۹۸ ثبت شده است

روزنوشت 4 بهمن 

 

ازینکه اعتماد به نفس داشته باشم همیشه می ترسم 

یعنی کلا بزار یه چیزی بگم متوجه نشی ... لاکچری میگم ولی برو یه تقلب بزن تو گوگل تهشو در بیار . اقا  من طرحواره ی  معیار های سختگیرانم امتیازش حدودا 46 میشه تو تستا میدونی که این یعنی چی ... یعنی الهیییی بمیرم برای خودم . 

 

یه قسمتی از زندگیم که خیلی منو میترسوند و دایما تو ذهنم این حرفا میومد  که بابا دختر نکنه الکی اعتماد به نفس داری اخه تو چرا باید اینقدر مورد تمجید قرار بگیری اخه نه بابا دختر اینا شانسیه اینقدر سر خودت معطل نباش ... تو هم مثل اونایی هیچیتم از اونا سر تر نیست فقط تو شانست میگه هربار هرچی به این خانم بشیری میگی گوش میده ... ، کتابخونه رفتنام بود 

تو کتابخونه ای که معمولا هر وقت فرصت بکنم میرم کارهامو اونجا انجام میدم چون توی خونه خوابم میگیره ، کلی بچه ی کنکوری دهه هشتادی هستن و سر جمع با خودم سه چهار نفر سنمون بالاست . 

بعد این کتابخونه طرح شبانه نداشت یعنی خانم بشیری به علت ثبت نام کم کنسلش کرده بود ...

از وقتی که من رفتم تمام نقد ها مثل چرا نمازخونه موکت نداره چرا کلید نمازخونه رو نمیدین چرا طرح شبانه نیست چرا فلان رو هرکدومو به یه راهکاری حل میکردم ... کلا شده بودم رابط بین بچه ها و خانم بشیری 

حالا نمیدونم چرا همه از خانم بشیری بدشون میومد ولی به نظر من یه مسیول کتابخونه ی عالی بود

مثلا امروز من رفتم کتابخونه و کلی بار دستم در رو به مکافات باز کردم و دیدم هوووف طبق معمول یکی نشسته جای من روی میزم ... با خودم گفتم خب وسایل منو مگه روی میز ندیده که نشسته اونجا رفتم جلو دیدم ای وای وسایلم نیست ... حالا وسایل خاصی نبود لیوان وچایی و اجیل و سینی و دستمال و دمپایی و اینجور الزامات کتابخونه بود ...

برگشتم ددم یکی از همون بچه های دهه هشتادی کنکوری دست و صورتشوو شسته بود داشت میومد تو ازش پرسیدم وسایلا رو جمع کردن ؟؟؟

گفت اره 

همرو ریختن تو بازیافت 

کفتم ا یعنی چی چرا اخه؟ من الان میرم به خانم بشیری میگم 

گفت نه نرو فایده نداره از من میشنوی نرو من الان پاییین بودم کلی بحث کردم باهاش ...

همینجور که داشت حرف میزد تازه فهمیدم بنده خدا صورتشو نشسته بود گریه کرده بود هی یه ذره بغلش کردم گفتم بابا گربه نکن بشیری کیه خه که تو بخوای براش اشک بریزی و چیزی نشده که مگه چیزی گفتن ؟ 

گفت به من میگه نرو تو حیاط با تلفن حرف بزن 

کفتن خب بابا بنده خدا راست میگه اینجا بدیش اینه مکان استراحت واسه خانما نداره تو بری تو حیاط حرف بزنی درواقع رفتی تو محل استراحت پسرا حرف زدی و کاملا هم دید دارن از بیرون خیلی قشنگ نیست 

میگفت یعنی  چی کرم باید از خود درخت باشه من سر و سنگینم من بابام کاری ندره بهم ... 

اقا خلاصه این دوزاریش نمیوفتاد ... خداییش ربطی نداشت به سنگینی و سبکی مثل این میموند فضای اونجا که یکی تو دانشگاه بره تو بوفه پسرا بشینه غذا بخوره ... 

خلاصه گفت محلت نمیذاره و عصبانیه نرو 

حالا منو بگی مونده بودم که یعنی من برم وسایلمو از تو بازیافت بردارم یعنی چی  و رفتم پایین 

سلام کردم و یه دوهزاریم قرار بود ببرم براشون دادم بهشون و گفتم خانم بشیری وسایل ما رو ریختین تو سطل ؟

یکم مکث کرد و انگار جساب برده باشه گفت نه تو قفسه هاست 

گفتم ا اخه بچه ها گفتن تو سطله و چرا جمع شده 

گفت باید کمد بگیرین بذارین تو کمد 

گفنم خب من اومدم گفتم کمد خالی دارین گفتین ندارین ... حالا وسیله رو یکی ببره گم بشه طوری نیست ولی نه اینکه مسیول کتابخونه ببره 

گفت نه اشتباه گفتن هست 

کفتم خب اینکه اونا اشتباه گفتن دقیقا کجاش باعث میشه که این حرکتو کنین واقعا اهانته این رفتار 

بنده خدا اون دختتر که بالا داره گریه میکنه ومن کاری ندارم رفتارش درسته یا غلطه ولی این کار هم اهانته 

گفت نه برو ببین تو قفسه ها هست یا نه فقط دمپایی یارو انداختیم تو سطل 

گفتم خب حالا یه کمد لطفا به من بدین من واقعا وسایلم پخش نبود 

گفت الان میام دمپاییتو در میارم برات از تو بازیافت 

اقا خلاصه اومد بالا و منم کمکش کردم گفتم دمپایی همه رو در بیارین نبینن بچه ها گناه دارن و بعدشم یه قفسه بود اون وسط گفتم میخواین اینم کمک هم بزاریم سرجاشو 

هم رفیق بودیم هم دعوا نشد هم عذر خواهی کرد هم من تشکر کردم هم وسایل برگشت سر جاش 

 

 

ولی اینکه حالا چطور من تونستم اینکارو انجام بدم دقیقا خودمم نمیدونم شانسیه ... یا مهارت های ارتباطیم بالا بوده یا توی یک سال کار تجهیزات پزشکی بالا رفته ...

هرچی بود هر روز متعجب میشدم ازینکه چطور فقط من با خانم بشیری خوبم 

 

 

چیزی که عایدم میشه فقط اینه که رشد دیدنی نیست ...

وقتی تو محیط کاری قرار میگیری و بلد نیستی چیکار کنی چی بگی کی بگی و هر روز درگیر این مسایلی شاید خودت نفهمی کی و کجا چه صولی رو یاد گرفتی ... اما کاملا رفتارت با بقیه متفاوت میشه ...

این ارمغان دل به تجربه های جدید زدنه .... . 

 

یکسل کار کردن تجهیزات پزشکی برای من شاید هیچ درامد و هیچ رزومه ی معتبری نداشت 

اما  رشد اجتماعی و روابط از بهترین داشته های اون دورانمه ...

اینقدر برای کار کردن دنبال سود های مادی نباشین مهارت ارتباطی و روابط  و اطلاعات عمومی میتونه خودش کلی داشته باشه ...

 

 

حالا درست گفتم یا نه ؟ روابط من پخته و اجتماعی هست ؟؟؟؟یا واقعا اعتماد به نفس کاذب دارم ؟

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ بهمن ۹۸ ، ۲۱:۱۵
رستا فتحیان

winkروزنوشت عاشقheartانه سه بهمن

 

 

 

این روز نوشت هم ویژه ی کسایی هست که دچارن ... دچار که میدونی یعنی چی ؟ یعنی ع ا ش ق 

برای ارامش  نزدیک شدن به معشوق طوفان بغل کردن 

 

اینو از اون قسمت روزم تلخیص کردم که داشتم با 

مسیر طوقچی به زینبیه رو در حال صحبت کردن با فرزانه(دوست دلبرم )  پشت تلفن طی می کردم .

من میدونم اخرش یه روزی همه به فرزانه میگن دلبر از بس که من دلبر صداش میکنم ...

 

 

میدونی از کی عاشق کلمه دلبر شدم از اون روزی که کلیپ حسین پناهی رو دیدم 

همون کلیپه که اخر اخرش گفت قورتش دادم .... دلبرو . یه کلیپ خیلی ناب بود که الان دقیق جملاتش یادم نیست ولی حتما پیداش میکنم میزارم تو روزنوشتای بعدیم . 

از حاشیه برگردیم تو مسیر زینبیه بودیم ...

طوقچی به زینبیه دو تا از ابگوشتی ترین و بد نام ترین مجله های اصفهانه 

حقیقتا این مسیر همیشه برای من پر از چالش بود 

بار اول میخواستم برم بیمارستان الزهرا که مهندس معراجی اشتباهی بهم اسمشو گفته بود یادمه اینقدر رفتم که از اصفهان خارج شده بودم و جز من و جاده و گوسفندا چیزی نبود تازه پلیسم جریمم کرد بعد من به جای اینکه به پلیسه بگم بخشید و اینا با بغض و عصبانی گفتم من گم شدم شما منو جریمه میکنی بگو من چجوری برگردم ... 

بار دوم میرفتم همایش های کسب و کار شهرداری که خود دنیایی بود بی نظیر دنیایی که گویا هرکی ازش بی خبر باشه باخته ... از کسب و کار و همایش هاش هم تو روزنوشتای بعدیم میگم 

و امروز هم داشتم میرفتم  همیش مدیران فکر کن شوخی شوخی مدیر شده بودم .... و ترنم شوخی شوخی بچم شد . 

ترنم اسم موسسمونه . 

و این همایش هم خودش دری بود به سوی ناگفته ها 

اقا بازم حاشیه رفتم ؟؟؟

چه کنم خسته ام ذهنم خوابش میبره وسط راه 

اما اینبلر قول میدم حاشیه نرم که هیچ به قول عمورسولم تو سه خط اونی که میخوام تهش بگمو اولش بگم 

تمام مسیر یه چیزی مثل خوره به جونم بود ... 

من داشتم با گوشی حرف می زدم  و این کار غیر قانونی بود و قانون اگه خلافش انجام بشه اهانت به اداره ی مربوطه و برو بالاتر رییس مربوطه و برو بالاتر رهبر و برو بالاتر ایمه و برو بالاتر پیامبر و برو بالاتر  اهااااااااان ...  همینجا وایسا . ارباب همین جاست ... مقر عشق همینجاست ... عامل دیوونگیام همینجست نمیبینی ارباب نشسته ...

حلا برای من هی نگو برو بابا تو که بلدی با گوشی حرف بزنی و رانندگی کنی حالا یه بارم اشکال نداره

ببییییین  من کاری به اشکالش و اهانت و قانون گزار و هیچیش ندارم ... به من بگو ارباب چی دوست داره ؟؟؟

الان اربابم خوشش میاد ازم اگه گوشی رو بزارم کنار و تو ماشین جواب ندم یا نه اگه متمرکز هم صحبت کنم هم رانندگی بیشتر ازم خوشش میاد ؟؟؟

ببین نصف بیقراریای من سر اینه که ارباب از چی خوشش میاد ؟

شرعو مرعو همه اینا رو واسه ارباب پیگیری میکنم بلکه دلبری کنم براش

حالا شمای خواننده یا متعجب شدی یا نشدی یا فهمیدی چی گفتم یا نفهمیدی یا چشیدی و دچاری یا فارغی

 

 

تو دچار بودنمو اینجوری تصور کن

دیدی این دخی پسرای قرتی و جینگیل امروزی چی میکن میگن رو فلانی کراش دارم . کراش میدونی یعنی چی یعنی یه دلبستگی شدیدی که دارن ولی صداش در  نیومده حالا یا فلانیه فهمده یا نفهمیده ولی کراش داشتن به وقتی میگن که طرف هنوز لو نداده این دلبستگی شو 

بعد رفتارشون میدونی چجوریه صبح تا شب درگیر اینن که ایا فلانی نسبت به اینا حسی داره یا نه 

دایما ازمون خطا میکنن ... ا امروز اینکارو کردم بیشتر بهم توجه کرد ااا خوبه برم اینو بگم اا ازین مدل شخصیتا بیشتر  دوست داره 

دور نرم خودم بابا من کی تاریکی دوست داشتم 

کی پفک خور بودم 

کی در اتاقم باز بود

اخه دلبستگی چه میکنه که من صرفا سر یه گپ گروهی فهمیدم طرف عاشق اینه تنها باشه تو خونه همه لامپا رو خاموش کنه موزیک بزاره و ازوروز با اینکه از تریکی میترسم گاهی اینکارو انجام میدم 

طرف شب ساعت 2 شب 11 شب معمولا هوس یه چیز شور میکرد پا میشد میرفت سر خابون پفک میگرفت ازونروز من پفک خور شدم به یادش 

طرف میگه در اتاقم هیچ وقت نمیتونم بسته بزارم باید از خونه خبر دار باشم ازونروز گاهی هوس میکنم برم در اتاقمو باز بزارم ...

 

 

 

خلاصه که بگم برات ببین امروزی و یکم کوچه بازاری من خیلی وقته رو اربابم کراش دارم heart مهم نیست تو چی میگی فکر ذکرم اربابه ... اونن یعنی خوشش میاد ؟

 

 

 

خواننده ی گرامی ایا از خواندن متن فوق چیزی عایدت شد ؟ 

چطور بود ؟wink

 

 

 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ بهمن ۹۸ ، ۲۰:۵۱
رستا فتحیان

علی رغم همه ی تلخی ها و خستگی ها و استرس هاش ولی امروز پر بود از خوشحالی


امروز از ۶ و چهل دقیقه صبح روزم شروع شد .
بیدار شدم چون ساعت ۷ با یکی از مسئولای موسسمون جلسه داشتم و نمیخواستم خستگی بهونه ای بشه برای بدقولیم .
جلسه ناجوانمردانه ای بود و تا ساعت ۸ ادامه پیدا کرد.
خوب مرحله ی بعدی رفتن به جلسه با همکارم درمورد کار جدیدمون بود . اما تمام انرژی و انگیزه و جون من سر جلسه ی صبح گرفته شده بود میدونستم این اولین سختی نیست و اخرینش هم نخواهد بود میدونستم مسیری ک انتخاب کردم سرتاسر پر از فراز و نشیبه ...
میدونستم این اتفاقا شخصیت من رو پخته میکنه و رشدی که لازم دارم پشت این سختیاست ‌.

تصور روزهای جهانی شدنمون تصور اینکه دارم رشد میکنم بهم اندکی انرژی داد در حدی که نگاه کنم به ساعتو ببینم نیم ساعت فقط وقت دارم .
اگ با این حال می رفتم بد میشد زنگ زدم و از همکارم یکم وقت گرفتم
کاغذا و بند و بساطمو جمع کردم اتاقمو مرتب کردم تا یکم ارامش بگیرم و کیفم رو برای تا شب بیرون بودن پر کردم و اماده شدم
تا ساعت ۱۲ جلسه بودم و روی باور هام کار کردن
ااستااد مغزمو ریخت رو میز ...
تیلیتش کرد
و بعد در حالی ک کمی از گیر و گوراشو برطرف کرده بود برش گردوند سر جاش .

البته بماند ک بینش بدون اغراق نزدیک به بیست تماس ضروری با گوشیم گرفته شد و با تمام وجود نقش یک شخصیت بسیار busy و بسیار بی ادب رو بازی کردم و عدم تمرکزم کاملا واضح بود ،ولی خب ماحصل جلسه مفید بود بسیار مفید
و من داشتم کم کم گام های اول کارمو  با دوستام و با یه بینش بلند به واسطه ی حمایت ااستاد بر میداشتم. میگی کار جدیدمون چیه ؟ انشالله تا تابستون متوجه میشی از چی میگم ...

مرحله ی بعدی اما تایم ناهار بود و جلسه ی مالی با خانم صمدی


اینم‌گذروندیم چجوری ؟
با یه شربت کامپوجا کامبوچا بادرانی ک خانم باغبان اورده بود (ایشون از لیدرای بادران و همکار ما تو محتواسازانه ) و اسنک و سیبزمینی و هرچیزی ک وقتو بکشه ...
قشنگ پیدا بود ن من ن خانم صندی حوصله ناهار دلچسبو ب جلسه ترجیح میدیم .
البته خب ضربه فنی دوم بعد از اون اتفاق صبح اینجا زده شد ...و از انصراف یکی دیگه از تیم اجرایی کارمون بهم خبر دادن ...


حال من نگفتی بود ولی این نیز بگذرد بریم سراغ

مرحله ی بعدی
دومین جلسه ی  اصلی کلاس محتواسازان هوشمند .
اینبار ولی مسجد و کافه نرفتیم رفتیم سالن سمعی بصری کتابخونه رو هماهنگ کرده بودیم ... تقریبا میشه گفت بسیار عالی بود . به خصوص ک خودشون برامون چایی اوردن.


تو این کلاس هم میشه گفت  دوباره از اول دل و عقلمونو با هم ریختن وسط میز و کلی ویژنای خوشگل ریختن توش و نصبش کردن سر جاش .

و بعدش پیاده رفتیم تا خیابون مرداویچ و تو بارون سعی کردیم خانم صمدیو اورژانسی برسونیم ب شوهرش چون عجله داشت . بین راهم کل کل کردن با دوستان نقاد پشت تلفن تا خونه
و الو سلام‌ببخشید اقای دکتر وقت دارن من تا یه ربع دیگه برسم‌؟


رقتم تو مطب و کلی داروی جدید برای حساسیت زمستونی اهن اهن کردنام‌گرفتمووووو حالام نشستم به جعبه کافی میکس خالیم‌نگاه میکنم و بخور بخار سرد گذاشتم بلکه سرفه هام خوب شه و به همه ی کارهایی که باید کرد و میشه کرد برای فردا و فردا ها فکر میکنم


اگ‌چالش خوشحالی داشتم امروزم پر میشد از خوشحالی شاید ده ۱۵ تا خوشحالی ک بین کارها میوفتاد و کلی ذوقشو دارم برای امروزم میشد ثبت کرد
فکرشو بکن
اینهمه اتفاق بد و خوب که امروز تجربه کردم کنار هم چجوری میشه ؟

راستشو بگم اگه با بینش انسان فی الکبد نگاه کنم تصویر خوبی در میاد .


میدونی چیه ؟
من یه مدت جالش ۱۲چ روز خوشحالی داشتم
و الان برعکسش چالش سختی دارم یعنی هر روز باید یه سختی در جهت اهدافم رو معرفی کنم .


ولی من به یه تجربه ای رسیدم و اون این بود ک چه جاااالب
همه ی سختیایی ک در جهت ارزشا انتخاب میشن باعث خوشحالین
مثلا من قبلا مینوشتم خیلی خوشحالم ک امروز تونستم خودمو به کلاس برسونم با اینکه خیلی حال مساعدی نداشتم


الان مینویسم سختی یعنی اینکه بری سر کلاس حتی اگه دو بار باطریتو خالی کرده باشن


میدونی چی میخوام بگم ؟
ما ادما رو اگ یکی مجبور کنه بگه تو باید طلوع صبح بری تا سر کوچه و برگردی احساس میکنیم‌چ قدر بیچاره ایم چ قدر زندگی بده تلخه
ولی اگ خودمون برای هدفامون ب این نتیجه برسیم ک هر روز صبح باید برم‌اا سر کوچه و بیام ک خواب از سرم بپره با انجام دادنش رنج میبریم اما لذتم‌میبریم ...




ببین برای ارزشات سختی بکش باور کن لذت داره









 

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۹۸ ، ۲۳:۴۲
رستا فتحیان

به همان روال دیشب 

لپ تاپو باز کردم ابلاغیه بابا رو چک کردم موزیکو پلی کردم و درحالی که از وقت خواب مدتی گذشته اما مشغول نوشتن روز نوشت می شوم . 

امروز روز بسیار بزرگی در خاطراتم خواهد ماند ... و اما در اخرین روز عمرم شاید امروز کوچک تر از چیزی که حالا به ان فکر می کنم باشد . 

 

enlightenedامروز اولین و کوچیک ترین سخنرانی  انگیزشی ای برای تیمم رو رقم زدم .

enlightenedامروز هزارمین و بزرگترین افسوسم مجددا رقم خود : چطور ادم ها از مهندسی انگیزش چیزی  نمیدانند نمیخوانند نمیبینند و ....

 

اولین سخرانیم گویا مورد تایید مخاطب بوده . چونکه دو تا بازخورد از تاثیر گزاری مطالب بهم رسید . 

اگه بخوام جذاب ترین قسمتش رو  برای شما بگم ازونجاش میگم که 

یه ریل کشیدم روی تخته 

و نگاه کردم به رها  که نشسته بود مقابلم 

بهش گفتم  معنی ارزش رو میدونی 

همین که اومد فکر کنه

پشت بندش گفتم معنی هدف و بینش رو هم بهم بگو 

داشت فکر میکرد که گفتم خب بیخیال 

بهم میشه سه تا از هدفاتو بگی 

گفت میخوام تربیت فرزند رو خوب یاد بگیرم 

گفتم دیگه 

گفت میخوام سطح مطالعاتیمو افزایش بدم 

گفتم اینا هیچکدوم هدف نیست 

خلاصه یکم دیگه کل کل کردیم اینقدری که بنده خدا گفت پس فکر کنم من هدف ندارم تو زندگیم 

گفتم داری شناساییش نکردی 

روی ریل یه فلش کشیدم سمت راست و گفتم این ریل و فلش نشونگر ارزشاته 

نشونه ی ارزش اینه که همیشگیه 

جهت داره 

از الان تا اخرین لحظه ی عمرت میتونی به ارزشت پایبند باشی 

و از دل ارزشت میشه هزار هدف کوچیک و بزرگ در بیاد 

ببین ارزش شبیه ویژگی های شخصیتی میمونه 

مثلا تو میتونی بگی ارزشم صداقته 

ارزشم یادگیریه 

ارزشم اینه مادر خوبی باشم 

موفق باشم و ...

همه اینها صفاتین ک اگه به عنوان ارزش پذیرفتی تمام لحظات زندگیت باید در جریان باشن 

تو وقتی پسرت یک سالشه تا وقتی که 50 سالشه باید مادر خوبی باشی 

تو اگه بخوای ارزش صدافت رو انتخاب کنی از الان تا اخرین لحظه ی زندگیت پایبند بودن بهش رو انتخاب کردی 

بعدش یه سری تابلو کشیدم تو مسیر ریل و بهش گفتم اینا هدفاتن 

هدفای تو در مسیر ارزشهای تو قابل اجرا هستن 

جاشون زمانشون معلومه 

مثلا تو میتونی برای مادر خوبی شدن تا عید امسال کتاب تربیت فرزند از سیادت تا وزارت رو بخونی 

این یه هدفه 

هدف ها نقاطی هستن که انتخاب میکنی بهشون برسی هدفهات تو رو در مسیر ارزش رشد میدن 

مثل یه درخت انگور که بهش جهت میدی در مسیر داربست رشد کنه یا روی زمین یا روی دیوار ارشها به تو مسیر میدن و در اون مسیر هدفات تو رو رشد میدن . 

بعدش گفتم هدف  گزاری مهارت لازم داره 

باید یه سری خطاها رو بدونی 

مثلا باید بدونی که خیلی از این هدف ها مال تو نیستن مال بقیه ان اشتباهی اوردیشون تو مسیرت 

مثلا تو اصلا دوست نداری اهل مطالعه باشی اما از بس دور و اطرافیانت از این کار تعریف کردن ناخودگاه اوردی تو اهدافت 

یا مثلا یک ورزشکار حرفه ای شدن میتونه هدف منسب برای تو نباشخه اما برای اینکه چشم دختر خالت در بیاد اشتباهی اومده تو هدفات 

خطای دیگه ای که وجود داره اینه که هدفات با هم بجنگن 

تو نمیتونی انتخاب کنی پزشک خوبی بشی و ازونطرف انتخاب کنی هر شب 9 شب گوشیتو خاموش کنی بخوابی تا 9 صبح این دو هدف متناقض هستن 

و بعدش ه قطار کشیدم گفتم ین قطار بینش تو هست 

هرچی روش بنویسی تو همون ایستگاه نگه میداره و دیگه حرکت نمیکنه 

گفت یعنی چی ؟

گفتم یعنی تو میتونی رو قطاری با بینش من ثرمتمند ترین فرد ایران میشم بشینی و تو ریل ارشا و هدفات حرکت کنی 

میتونی تو قطار من 3 میلیون تومنی میشم بشینی و بری تو ریل 

میدونی فرقش چیه ؟ 

بینش تو وقتی به ایستگاه مورد نظر رسید نگه میداره و دیگه حرکت نمیکنه . 

پس تو نمیتونی هدف ثروتمند شدن داشته باشی و سوار قطار بینش سه میلیونی بشی چون از ایستگاه سه میلیون اونور تر نمیره 

بعدش بهش گفتم هرچه قدر وقت بزاریم برای اینکه تشخیص بدیم ارزش هدف و بینشامون چیاست بازم کمه . و اینها باید دایم اپدیت بشن 

بعدش از ارزشهای خودم گفتم گفتم بین مثلا من 5 تا ارزش دارم 1. عبودیت 2 ارامش و اسایش 3. مدیریت زمان 4. یادگیری 5. موفقیت 6. عشق 

این مطالب رو  از رادیو بادران به گویندگی نسرین توی اتوبوس اصفهان مشهد با لیدر باغبان گوش دادیم خیلی به دلم چسبیده بود . تقریبا هر روز این مطلب از گوشه ی ذهنم رد میشه . 

با این استعاره زندگی کردن بین لحظه های پر تنش ایستادن و مرور بینش و مسیر و ایستگاه ها اقدامیست بسیااااار ناب و موثر برای زندگی غنی تر .

 

 

 

قطار  ایستگاه و ریل yes

 

 

 

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۹۸ ، ۰۱:۱۲
رستا فتحیان