وقتی که عشق سر قدم باشد

سلام اینجا داستان یک دلدادگی را به همراه تجربیاتی برای زندگی خواهید خواند

وقتی که عشق سر قدم باشد

سلام اینجا داستان یک دلدادگی را به همراه تجربیاتی برای زندگی خواهید خواند

راه عاشقی راه جان کندن است راه ترسیدن عشق همچون ماهی کور سوی دیدی به زندگی من داده ک اینجا با شما در میان میگذارم

۲۴ مطلب در اسفند ۱۳۹۸ ثبت شده است

حرف دلی برای راهبر  که ارسال نشد

سلااام خدمت دوستان عزیزم و استاد گرانقدر

این روز ها حرف هایی هست که جو کلاس من رو از زدنش ترسونده .. یعنی ترسیدم نگرش استاد روم از بین بره و هی سعی کردم تو اون  گروه واتس اپه و تو مکالمت تلفنی با دوستامون حل و فصلش کنم

خب اخه نگرش استاد و پیشرفت و روون جلو رفتن کلاسمون برام خیلی ارزشمنده و به خاطرش با تمام وجودم  تلاش می کنم

گرچه میدونم  نتیجه دست خداست .

البته ناحق نگفته باشم  تا همین جاشم بیش از همه سوال پرسیدمو و غر زدمو و ...

در حالی که با تمام وجود معتقدم وقتی هدفی رو انتخاب کردی باید نیشتو ببندی سرتو بندازی پایین و کارتو بکنی

اما خب یه چیزایی به اسم دغدغه هی سر منو از کار بلند می کنه

 

خب دوست داشتم  این وبلاگ رو بنویسم برای دوستانم و باهاشون از دغدغه های روز مرم بگم

ببینم چند درصدش مشترکه

اخه اگه بخوام این دغدغه ها رو به ادم معمولیای دور و برم بگم که حماقته اونا هیچی از اهداف ما نمیدونن پس بهتره با دوستای بیست درصدیم به اشتراک بذارم چون اونا دیدگاه بینش شبیه به خودم دارن چون هم گروهین و تا سر حد مرگ برای منصرف کردن من تلاش نمی کنن چون حمایت گری میکنن .

 

امروز صبح بلند شدم و گفتم بزار اول همه ویدیو اینستاگرام رو بگذارم

خود محتوا اماده بود

منم اماده بودم

اما چالش های همیشگی که کسی نمیبینه  و هر بار به یه شکلی میاد که اعصاب ما رو به هم بریزه وجود داشت

توی اتاقم فیلم گرفتن راحت بود ولی صبح به این زودی همه خواب بودن و صدای من شبیه رادیو تو خونهه پخش می شد .

بلند شدم چادرمو برداشتم برم تو حیاط که بابا بیدار شد و گفت کجا میری گفتم حیاط گفت وا با چادر میری ... حالا بیا و تو این خواب ناز توضیح بده دارم میرم فیلم بگیرم

خلاصه این چالش رد شد رفتم حیاط افتاب مثل چی تو هر گوشه و زاویه حیاط وجود داشت  

یه جایی رو پیدا کردم و نشستم که شروع کنم

اما خب تو این مدت حرف هایی تو ذهنم بود که همونا یه فیلم  5 دقیقه ای رو برای  من یه کار انرژی بر می کرد

مثلا اینکه  تو این هفته کلی پیشنهاد از جانب دوستان و چند تا ناشناس داشتم  بابت رشد دادن کیفیت صفحم یکی از زاویه دوربین میگفت یکی از نوع نشستنم یکی از محتوا

خب اما استاد گفته بود که حساسیت به خرج ندیم  کیفیت و مخاطب و محتوا الان اهمیتی نداره

اما خب ازونطرف هم میگفت مخاطب اهمیت داره

از طرف دیگه میدونستم اینستا فضای خاطره و گپ و زندگی روتین و سرگرمیه و نباید توش تدریس کرد

از اون طرف باید محتوای کتابم رو فیلم می کردم

ازونطرف میدونستم وقت گذاشتن و یه سبک خاص رو انتخاب کردن یه صفحه زمینه ی خوشگل یه استایل خاص واسه پیجم خیلی مخاطب رو راضی تر می کنه

ازوطرف استاد میگفت 50 تا ویدیو بد بهتر از ده تا ویدیو خوبه

راستش گیج شده بودم واقعا گیج شده بودم

از یه طرف بهم گفته می شد باید بداهه گویی کنم

از یه طرف نقد هایی می شد که برای رفعش باید دست از بداهه گویی بر میداشتم

ازونطرف بعد از اپلود فیلمم میدیدم اینقدر از نزدیک فیلم گرفتم که هرچی ایراد تو صورتم بوده بلد شده تو دوربین خب حلا باید برش دارم یا مهم نیست

و من میموندم و حال نا راضیم از گذاشتن فیلما

 

اینروز ها اونقدر پر از شوق و انگیزه ام که حد نداره

اما از او طرف هم پر از ایده و دیتا ی جدید هستم

ازونطرف هم خب روتین زندگی به چالش هایی رو برای ادم ایجاد میکنه که گاهی عقب میمونی

ازونطرف تو چه جوری انجام دادن بعضی کارها میمونی و واقعا نمیدونی چجوری انجامش بدی

ازونطرف حرف بزنی میگن کمال گرایی

سخت میگیری

خب اما کی هست که بیاد راه راحت گرفتن رو به ادم یاد بده

من میدونم دیگه به چیزی به نام زمان نیاز دارم بلکه به چیزی به نام نحوه ی استفاده بهینه از همین زمانی که دارم رو میخوام

با تمام وجودم تمام چالش های زندگی رو هرس می کردم

هر ایده جدید هر همایش جدید هر کتاب جدید

ولی با تمام این موارد باز هم رضایتی حاصل نمی شد

باز هم ترس نرسیدن بود

باز هم ترس نکند اشتباهی مسیر را می روم بود

من میمانم و اشکهیم و وبلاگی که  میخواستم به همه  ارسال کنم

اما

از ارسالش منصرف می شوم

چون میدانم اینها همان چالش هاییست که خودم باید برطرفش کنم

و همان چالش هاییت که خیلی هایش باید بماند گوشه ی ذهنم و اصلا برطرف نشود ...

دلم عجیییییب زمان میخواست عجییییییب تشنه ی زمان بودم

تشنه ی یک  راهبر و یک فرقان همیشگی

تشنه ی یک استمرار بدون توقف

 

راستش زندگی زوایا و حوزه های مختلفی دارد و این مشکل در همه ی حوزه ها من را  بد جور به پیدا کردن راهکار انداخت ه است 

میدانستم که تمام این خواستن ها برای عبد شدن بود

میدانستم که نیت مهم است نه نتیجه

میدانستم که ارامش ته همه ی این تلاش هاست 

اما چیزی که حاصل امده بود کمی با ارامش فاصله داشت و یک ج کار ایراد دارد که باید برطرفش کنم 

میدنستم که من ز چند نفر بچه های راهبر جلو ترم و از چند نفرشان عقب تر

اما انها مد نظر من نبود

من از خودم عقب بودم و این مسیله ام شده است

ویدن سهم من شده بود در این روزهای اخر اسفند ماه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۹۸ ، ۰۹:۲۲
رستا فتحیان

ساره جانم 

امروز پیغام تو را دریافت کردم 

امروز بی قراری هایت بی تابی هایت به دستم رسید 

امروز پای به پای تو بی انکه بدانی رنج کشیدم و درد کشیدم و زجر کشیدم 

امروز نمیدانم در گذشته ی خودم غرق شدم یا حال و احوال تو اما زندگی ساکن ساکن بود و تو یک تصویر ثابت شده بودی گوشه ی زندگیم 

امروز با تمام وجودم میدیدم که در باتلاق گیر افتاده ی اما برای نجاتت هیچ کاری از دستم ساخته نبود 

جز دعا دعا کردن جز اینکه امیدم به این باشد که خودت گلیمت را از این باتلاق لعنتی بیرون می کشی کاری نکردم

حتی نزدیکت هم نشدم 

از یک طرف نگران بودم فکر کنی من میتوانم تو را نجات دهم و از دست و پا زدن دست بکشی و میدانستم گه جز خودت کسی از پس این کار بر نمی اید 

از طرف دیگر نگران بودم فکر کنی من هم مثل دیگران بیشتر از قبل غرفت میکنم و می دانستم که حداقل میتوانم به تو چگونه دست و پا زدن را یاد دهم 

پس نزدیکت نشدم  اما چشم به راهت نشسته ام تا هر بار لب تر کردی به کمک و یا نگاهم کردی جانانه دریابمت ...

ساره جان من اسمان را در قلب تو دیده ام 

اما این اسمان را یک ذهن کثیف پر از گرد و غبار کرده است 

من دل ا سمانیت را دوست دارم  .

امیدوارم یکم اسفند ماه یکی از همین سالهای پیش رویمان زندگینامه ات را ورق بزنم و پا به پای زندگی نامه ات اشک بریزم اشک ناراحتی و شک شادی 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۹۸ ، ۰۰:۵۶
رستا فتحیان

خیره شو 

اتفاقات بزرگ آرام رخ می دهد 

مصل عشق های عمیق 

سریع نیستند 

شاید فکر کنی همه چیز ساکن است 

اما باید خیره شوی 

تا لحظه لحظه حرکتش را ببینی و کیفش را کنی 

آرام باش 

دوست داشتن صبوری می خواهد 

تمرین اهتسگی می خواهد 

 

 

 

 

 

مثل یک طلوع 

مثل یک غروب 

مثل یک سال نو شدن که از فروردین تا فروردین هر روز هروز ارام ارام اتفاق می افتد و در یک لحظه نتیجه حاصل می شود 

در یک لحظه روز می شود و دیگر شب نیست 

در یک لحظه ماه پشت اببر ها می رود و کم کم پنهان می شود 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۹۸ ، ۰۰:۴۴
رستا فتحیان

بسم الله الرحمن الرحیم

 

در این پیغام بازرگانی رستا فتحیان بانوی شرقی دیار پارس  به شما معرفی خواهد شد .

رستا فتحیان کسی که بزرگترین پیروزیش را در معنای نامش ماندگار کرد.

وی معتقد است  عبور از سال 92 الی 96 برایش سخت ترین زمان زندگی بوده و در این مدت توانسته از یک مانع و بن بست عظیم در زندگیش رها شود و به رهایی برسد .

و در تابستان سال 97 بدون اینکه بخواهد نامش را تغییر دهد کاملا اتفاقی به عنوان هدیه ای از مولا علی نامش از الهام به رستا تغییر یافت .

 

دختری مهربان و با گذشت

که بدون انتظار پاسخ و بدون حساب کتاب و داد ستد و چرتکه انداختن  میبخشد و میگذرد و کمک   می کند .

دختری فراموشکار

که هم فراموش می کند برای چه از دست ادم ها ناراحت شده است و هم بدی های دیگران یادش  می رود و هم بحث های خاله زنکی رایج را از ذهنش پاک می کند .

دختری اصیل و سنتی پسند

که هرچه قدر هم تکنولوژی و علم و جهان به روز تر و به روز تر شود باز هم با تمام وجود سنت های اصیل ایرانی را دوست دارد و در صدد زنده نگه دانش حتی شده روشن کردن یک چراغ نفتی گاه گدار در خانه و یا یک روتختی مخمل قرمز انداختن روی تختش زنده نگاه می دارد .

دختری که طبیعتو دوست داره و برای اوردنش توی زندگی و یا بردن خودش طوی طبیعت هر کاری میکنه

از کاشتن گل و گلدون و درخت و سبزیجاات تا رفتن تو دل طبیعت به جای رفتن به هتل و سوییت و پاساژ و سینما و تفریحای مصنوعی امروز ی

 

دختری که به جای بقیه تو نارحتیاشون رنج میکشه و به جای بقیه تو خوشحالیاشون خوشحال میشه

دختری که از چاپلوسی و تعارف و اغراق و بیخودی بزرگ کردن ادما و بیخودی تو حرف محبت نشون دادن و بحث های بیهوده و تعارف تیکه پاره کردن بیزاره تا بقیه بیان به حرف به هم محبت کنن میره محتو میریزه تو چایی یه چایی دم میکنه ور میداره میاره ... میره محبتو میریزه تو خودش همت به خرج میده زنگ میزنه برای اون ادمی که حالش خوب نیست نوبت دکتر میگیره و میره میبرتش دکتر

محبت رو میکنه شب بیداری که بتونه کاراشو انجام بده و صبح بره بشینه پای درد و دلای همونی که همه به حرف براش وقت داشتن

محبتو میکنه استرس وقتی تو سفر همه به فکر رفتن و رسیدنن به زورم که شده اونی که خواب مونده رو میرسونه به تیم

 

دختری که از خواب و بیکاری بیزاره ....

خواب ظهر و خواب تا لنگ ظهر رو با تمام وجود  از زندگیش دور میکنه ...

سحر خیزی و فعال بودن و تلاش و سخت کوشی رو جز الزامات زندگی خودش می دونه

دختری که تلویزیون و رمان ایرانی رو به کل از زندگیش حذف کرده

دختری که اهل شعار دادن نیست شاید یه روزگاری ورزشکار بوده و تا مربی گری شنا شاید داشته کوهنورد می شده شاید یه روزی بهترین اساتید تنبک صفهان رو برای سازش رفته و تو مسیر موزیسین شدن بوده  اما اهل شعار دادن نیست میدونه که تماشاچی فوتبال بودن ربطی به فوتبالیست بودن نداره و همچنان سعی میکنه که بتونه دوباره به دنیای هنر و ورزش وارد بشه

ورزش و هنر رو از لزامات زندگی میدونه که به دلایل مختلف مجبور شده هر دو رو به انتخاب خودش کنار بگذاره

اما به شدت صفحات دوستای هنرمند و ورزشکارشو دنبل میکنه

و هیچ وقت خودش را بالاتر از انچه هست نمی بیند و نقاب من بلدم به چهره نمی زند .

دختری که دنیا رو سخت نمیگیره و به نظرش تو دنیا باید همه داشته ها رو برای خوش بودن خرج کرد اهل جمع کردن و ذخیره کردن هر انچه  ماندنش جز وبال و کهنگی و خساست  چیزی ندارد نیست .

 

دختری که جسورنه رشته ی تحصیلی و مسیر اعتقادیش را یک تنه از بحران سرگردانی نجات داد .و پای انتخبش یستاد هر چند در هر دو مسیر چیزی را انتخب کرده بود که متاسفانه خلف عرف اطرافیانش بود .

دختری که زیر بار حرف بی سند نمیره و بی دلیل تحت تاثیر جو دنبال هر کی سر راهش قرار بگیره نمیوفته یه نوعی حذب باد نیست

دختری که  توی اعتقاداتش گشت گشت گشت تا چیزیو یه اعتقاد درست و صحیح پیدا کنه برای پیدا کردنش مجبور شداهل مطالعه بشه اهل فهمیدن حرف درست ز غلط بشه  مجبور شد جسور بشه و دنبال انتخابش بره مجبور شد این مسیر سختو طی کنه و توی ین مسیر روز به روز محدودیت های زیادی رو به زندگیش وارد کرد

دختری که اهل خودنمایی نیست اما اهل اشتراک گزاری تمام کمال اتفاقات روزانش با دوربریاش هست و این یک صداقت و یک روراست بودن  یک بستر قابل اعتماد رو براش ایجاد کرده

دختری که دروغ براش یک مفهوم غیر قابل اجراست و بد خواهی براش یک امر واضححححح مزخرف و غیر قابل انتخابه .

بدجنسی و سیاست های زیرکانه به هیچ وجه برای رسیدن به خواسته هاش انتخاب نمیشه مگر اینکه جایی به معنای واقعی متوجه نشه و دانشش در حد تشخیص نباشه اشتباها کاری بکنه که به ضرر کسی تموم بشه

دختری که پرخوری و زیاده خواهی و حساادت توش پیدا نمیکنی

دختری که عاشق ثبت خاطرات و عکسای گوشی و دوربین و نوشته هاش  و وسایلش پر از خطره و داستانه

دختری که به دنبال معنای زندگی و راه رسیدن به خوشبختی هر مطلبی رو ببینه یا میخوره یا میزاره یه گوشه که بعدا بیاد بخوره و بعد سادش کنه و برای بقیه تعریف کنه و بنویسه که نهیتا کتابش کنه

دختری که با تمامممم دخترانگی هایش بحث چهار چوب های اخلاقی که یک دختر می تواند داشته باشد را مردانه و جدی دنبال می کند .  می ایستد و مقاومت به خرج می دهد و از جانش مایه میگذارد که مبادا اخلاقی و تعهدی و قولی و مسیولتی زیر پا بره

دختری که نمیتوند ادم ها را بدجنس تصور کند و همه ادم ها را خوب می بیند و خوب میپندارد مگر ضدش ثبت شود

دختری که مثل همه ی دختر ها شاید ازسوسک بترسد و یا تاریکی یک وقت هایی او را از حضور اجنیان و موجحودات فضایی بترساند ولی ینقدر شجاع هست که بتواند گلیم خودش را از اب بیرون بکشد

دختری که غرورش را پای هر چیزی خرج نمیکند شاید مغرور باشد اما اگر لازم شد از هر کسی برای رسیدن به ارزشها و ارزوهایش کمک می گیرد .

دختری که پنهانی و زیر ابی بودن را حتی اگر به نفعش باشد بلد نیست اجرا کند

دختری که اهل یاد گرفتن و یااد دادن است

اهل توزیع اموزخته ها و ارامش و خوشحالی ها

کار و درگیری و مشغله ها را خرچ از دست دادن صف و صمیمیت روابطش نمی کند

دختری که در بند تجملات نیست

دختری که دخترانگیش را پذیرفته و اگر جامعه اجازه میداد جز خانه داری و نقش های زنانه هیچ نقش دیگری را نمیپذیرفت

دختری که کار و غرق تکنولوژی شدن را دوست دارد و شخصیت فعالی دارد اما میداند ارامش یک خانه را یک خانم شاغل نمیتواند فراهم کند پس با تمام وجود از هر راهی که برای رسیدن به ارزوهایش مجبور شود از نقش خود در خانه و جامعه و خانواده کم کند میگذرد .

 

دختری که برای دیدن لبخند دیگران و رسیدن به ارزوها و رویاهای زیبایش در مسیر ارزشهایش دخترانه میجنگد .

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۹۸ ، ۰۰:۴۱
رستا فتحیان

شاید شما هم طرحواره ی معیار های سخت گیرانه داشته باشید ؟

یک نقطه ضعف از رستا

 

 

امروز یکی از همکلاسیام خانم ترکی ازمون خواستن  به عنوان کال تو اکشن بیایم تصور کنیم که الان وسط یه سمینار قراره پیام بازرگانی بزارن و تو اون پیام بازرگانی مییخوان که ما رو معرفی کنن .

یعنی عین حالت تبلیغ سعی کنن تو او پیام بازرگانی خوبیای ما رو بگن و از منفی ها هیچی نگن .

چیا باید تو اون پیام بازرگانی گفته بشه ؟

 

بعدش من اومدم جواب سوالشو بدم که چند تا سوال ذهنمو درگیر کرد

1) نکنه همه خوبیامو بگم رو هوا منو بزنن ترورم کنن ؟

2) گفتن خوبی و تبلیغ کردن خودمون حتی اگه یکی یه بازی هیجان انگیز براش راه بندازه کار درستیه یا غلط ؟ دیدین قبلنا هم یه بازی ی مضحکی به نام جرات حقیقت راه افتاد دست میذاشت رو شاخ تو جیب گذاشتن و هیجان و اینا و خیلیییی جوگیرانه حرفایی زده میشد و جرات هایی انتخاب می شد که نباید . نکنه اینم از همون دست باشه ؟

و مهم تر از همه سوال سوم

3 ) اصن من اونقدری خوب هستم که قابل گفتن باشه خوبیام نکنه اعتماد به سقف باشه ؟

این همون باور همیشگیمه اومد بالا ... رخ نشون داده

باوری که امسال شناختمش و سال جدید میشکونمش

راستش همین که این باور صداش تو ذهنم برام اشناست رو از افتخارات خودم میدونم خیلیا به همین مرحله هم نرسیدن

باور من بهترین نیستم ... اسم علمی ترش میشه معیار های سخت گیرانه و عیب جویی افراطی از خود

نشونش اینه فرد ویژگی مثبت رو در رسیدن به گام های بلند پروازانه اش می داند و گاهی این گام ها طولانی مدت هستند  ودر طول مدت رسیدن  احساس رضایت وجود ندارد .

به خودم گفتم خوبیامو بگم ؟؟؟

خب وقتی من بهترین نیستم گفتن خوبیام یه جورایی اعتماد به نفس کاذب میشه که تعریف بیخود می شه که

یه جورایی نکنه ادمای اطرافم با دونستن عیب های من وقتی تبلیغ  خوبیای منو میبینن بخندن

چون فکر میکنم دیگران هم منو نسبت به گام های بلند پروازانه خودم میسنجن نه نسبت به زندگی معمولی نرمال ادمای روی کره زمین .

البته خداروشکر که گام های بلند پروازانه من  تعریف مشخصی داشت و تعریفشو از تو دل جامعه ندزدیده بودم من برای خودم و ارزش ها و سبک زندگی و تبدیل شدن به شخصیت مورد علاقه خودم زندگی می کردم  .

 

بیخیال مکالمات ذهنی میشم و باور رو میذارم کنار و لپ تاپو باز میکنم

از روی عادت موزیکو پلی  میکنمو شروع می کنم به نوشتن

موزیک سماع مستانه داره پلی میشه یه موزیک سنتی زیبا

درسته چند سالیه ساز نزدم ولی هنوزم صدی موسیقی میبرتم به یه دنیای ناشناخته ی دوست داشتنی

اینی که گفتم میشه یه مختصرررررری از طرحواره ی معیار های سخت گیرانه و راه نجات از طرحواره ها همینه بهشون بگی باشه تو درست میگی ولی بزاری تو مخت سر و صدا به راه بندازن و اذیتت کنن اما هرجوری هست کارتو انجام بدی تا کم کم صداشون خفه بشه .

این میشه مهارت طرحواره درمانی و اکت که از بزرگترییییین داشته های زندگیم میدونمش

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۹۸ ، ۰۰:۴۰
رستا فتحیان

گوشیمو باز کردم  دیدم برام پیام داده یه چیزی بگم به کسی نمیگی ؟

گفتم نه

گفت فلانی فرار کرد

گفتم یعنی چی فرار کرد ؟

گفت با شایان فرار کردن رفتن شیراز

نمیفهمیدم یه دختر متشخص که دکترا داره چی باید بشه که برای همیشه ز خانوادش دل کنده بود

گفتم چرا اخه ؟

گفت خوندادش راضی نشدن با شایان ازدواج کنه تو دوروز وسایلشو کم کم از خونه برد بیرون و با هم رفتن

گفتم کجا ؟

گفت شایان یه خونه داشت اونم 60 هفتاد میلیون داشت یه سری وسیله خریدن  در حد یه جهازیه ی اولیه و رفت

 

 

یک هفته بعد زنگ زدم گفتم چی شد خونوادش راضی شدن ؟

گفت نه  گویا باید تا همیشه شیراز بمونه چون خونوادش حتی نرفتن دنبالش

 

وسط جلسه اومد تو

درم نزد حتی

گفت یه خبر بد بدم

انتظار داشتم هر خبر بدی رو بده به جز اینکه گفت فلانی رفته تو کما

چی ؟

تا دیروز که سالم بود

چیزیش نبود

امروز قرار بود بیاد من ببینمش

مگه میشه ؟

گفت اره

گفتم چرا اخه ؟

گفت مسمویت دارویی

یه نگاه به دوستم کردم گفتم مسمویت دارویی یعنی الان همون که من فکر میکنم ؟

گفت احتمالا اره

گفتم اخه چی شده بود ؟؟؟؟

قبل شروع  جلسه گفت یه چیزی بگم ؟

گفتم بگو

گفت قول میدی به هیچکس نگی

گفتم ارهههه چی شده نگران شدم

گفت قرر بود تابستون عروسی باشه ولی دیگه نیست

گفتم چرا

گفت فلانی رفته فلان حرفو به خونواده ی عروس زده و ما مدت هاست هر کاری کردیم ثبت کنیم این حرف دروغه یه جوری براشون حرفو زدن که باور نمیکنن و حتی حاضر نیستن حرفای ما رو بشنون

گفتم فلانی چی گفته ؟

گفت ......

خندم گرفت یه دروغ واضح و مسخره یه ازدواج 4 پنج ساله رو داشت به هم میزد

اونم دختر پسری که اینقدررررررر چفت هم بودن هم خودشون هم خونواده هاشون

براش اهنگ زیرو رو شو دنیا رو زیر وزبر کن با خودت سیاوش قمیشی رو فرستادم

گفت اینا چیه میدی مود من الان رو این اهنگاست

فایلی که فرستاد رو باز کردم

من برم هیشکی تنها نمیشه

بغض ابری برام وا نمیشه

طفلکی مادرم بعد من حتماافسرده می شه

عشقم واقعا نه ازین عشقای یه قرونی

من همش راه می رم بی تو تو خواب

مثل یک کوریم که عصاشو داده به دست یک کرم شب تاب

بهش گفتم چیکار داری میکنی با خودت

گفت دلم جز مرگ هیچی نمی خواد .....

 

 

 

---------------------------------

داشت رد میشد همین که رد میشد شبیه جمله تاکیدی یه اسمو چند بار زیر لبش تکرار کرد

نگاهش کردم گفتم چی میگی مگه تو هنوز تو فکرشی ؟

گفت من نه ...اما دلم که زخم خورده

این اسمی کههی تکرار میکنم دست خودم نیست ناخوداگاهه

دیدی ناخوداگاه ادم هی میگه اخ ... یا اه میکشه ...

دل من ناخوداگاه این اسمو تکرار می کنه ...

---------------------------------

 

اینا داستانای یک نفر نبود

چند داستان مختلف بود که تو طول این هفته شنیدم

تو همین هفته ای که به علت کرونا خیلی نمیتونم برم پیش شخصیت اصلی این داستانا

فقط تو خونه گاه گداری وقتی یادم میاد ناراحتش میشم ....

مدت ها فکر میکنم ....

 

 

امان از عشق که اگه نبود کجا داستان زندگیامون اینقدر جالب می شد ......

و عشق

و عشق

و عشق

 

 

مطمین بودم تو دل همه ی ادما یه داستان خاص هست که برای هر کسی نمیگن

مطمین بودم هرکی داره بری زندگیش میجنگه یه عقده یه خلا یه جای داستن زندگیش یه زخم هست که برای ترمیمش داره میجنگه برای پر کردن اون جای خالی برای ....

مطمین بودم هیشکی برای خود موفقیت نمی دوه

همه ی داستنا یه جای کارش به عشق و هاشقی بر میگرده

ادما یا واسه عشقای زندگیشون که هنوز هستن میجنگن

یا واسه عشقای زندگی که  دیگه نیستن

یا واسه نشون دادن خودشون به اونا از روی لجبازی

یا واسه رسیدن به اونا از روی امید و تلاش

یا واسه از یاد بردن اونا

یا واسه اینکه اگه یه روزی حرف دلشون باز شد لاقل ادم بزرگی باشن و غرورشون نشکنه

ولی این وسط بعضیا خم میشن زیر بار عشق

فقط بعضیا هستن که جنگیدن رو انتخاب می کنن .

 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ اسفند ۹۸ ، ۰۷:۵۶
رستا فتحیان

یکی از مفید ترین کارهایی که تو مدیریت زمان تا الان دیدم و شنیدم و انجامش دادم

این بوده که  به مدت دو هفته

تو یه کاغذ اچار دقیق و مرتب و کامل کل کارهایی که توی 24 ساعت انجام میدیم رو ثبت کنیم

خیلی ریز و دقییق فقط برای دو هفته

راستش خیلی کار سختیه خیلی خیلی سخته چون ما وقتی از یه کاری میریم سراغ کار بعدی دقیقا یادمون نمیاد چه زمانی بوده . و تو طول روز خیلی ازین کار به اون کر شیفت میشیم و این هیچی سخت ترش اینه که نصف وقتا کار خاصی انجام نمیدیم که بشه نوشت و یه وقتاییم کارهای ذهنی انجام میدیم و ذهنم که ماشالا ازینور به اونور میپره و نمیدونی چی ثبتش کنی

این تمرین دیوووووونه کنندست اثر گذاریش

تو مدت دو هفته بدون قضاوت فقط باید نوشت و نوشت

اما این حرکت مثله اینه که یه سگ رو ول کنی تو انبار کاهی که دو سه تا موش داره .

به سرعت نور موش ها شناسایی میشن

این حرکت هم به سرعت نور دزد های زمانتو شناسایی می کنه دزد هایی که تا قبل ازین اصلا نمیتونستی تصور کنی چه قدر زمانتو میدزدن .

البته برای این شناسایی درست باید درست هم بنویسیم

مثلا من یه تیکه از تایم امروزم که ثبت کردمو میذارم به عنوان نمونه

13:56 تا 14:11 ناهار

14:11 تا 14:26 مرتب کردن کمد روسریا

14:26 تا 14:28 لباس طیبه رو که اشتباهی اورده بودم بردم تو اتاقش

14:28 تا 14:30 اس ام اس

14:3.0الی 14:35 نخ دندون

14:35 الی 14:45 دفترچه دعامو خوندم

14:45 الی 14:50 مبایل تابیدن

14:50 الی 16:30 خواب

16:30 الی 16:45 کمک عمه روتختیمو جا انداختیم

16:45 الی 17 عصرونه خوردم

17 الی 18:20 هرس کردن درخت انگورا کمک طیبه

18:20 الی 18:40 فیلم برداری گروه محتوا

 

بعد از دو هفته باید بشینیم و تک به تک نوشته هامونو مرور کنیم و باگ های زمانی غیر موثر رو جدا کنیم و اونجست که ز نتیجه ی گرفته شده شگفت زده خواهیم شد .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ اسفند ۹۸ ، ۰۰:۲۸
رستا فتحیان

یادش بخیر

همه ی پاسور بازی کردنا یه طرف

اون وقتایی که پنج نفر میشدیم و ناهید رو تو بازی راهش نمیدادیم و ناهید میومد بغل دست من به من راهنمایی میدادم یه طرف

لا مصب این ناهید یه جوری امید و انرژی میداد که اگه حکم دل میبود و دستت شماره تلفن پیک و خشت بازم بازی برای هیجان انگیز بود و تا لحظه اخر میجنگیدی واسه بردن .

یادمه دستم هیچییی نداشت یه ذره پااسورامو جا به جا کرد گفت خوبه یه بی بی داری بزم خوبه این بی بی هست ... ا اینم داری اینم میشه یه جایی استفادش کرد

و تا اخر بازی سعی میکرد داشته های منو یه جوری بندازه رو زمین که باعث بردم بشه .

امروز یه لحظه ذوق مرگ شدم رفتم تا اسمونا

اخه تاحالا به برنامه زمانیم مثله پاسور بازی نگاه نکرده بودم

امشب همین که خوابم گرفت و اومدم بخوابم گفتم بزار حالا یه کافی میکس بریزم و روزنوشتمم بنویسم و بعد بخوابم

اومدم یه نگاهی به دفترچه برنامه ریزیم انداختم  یاد تعهدم افتادم ... با خودم گفتم امروز روز اولته و قراره اگه تو این شصت روز از چیزی کم گذاشتی اونو بعد شصت روز حذفش کنی .

برای همین تا سر حد مرگ برای برنامه هام میجنگیدم

برای دوره رویال مایند ماورا که ثبت نام کرده بودم

برای دوره رویال مایند سحر خیزی

برای راهبر

برای بادران

برای ترنم

برای روال ها ی صبحگاهی شبانگاهی

برای کتابایی که دیوونشون بودم

برای هدفام و ارزوهام

و بعدش اگه قرار باشه طبق روال هر روز بریم جلو باید یاد این میوفتادم که ای وای امروز طرحواره رو نرسیدی بخونی ی وای امروز زیاد خوابیدی ای وای امروز اینو انجام ندادی ای وای ....

 

اما یهو خاطره ی پاسور بازی اومد تو ذهنمو گفتم

از بین همه کارهایی که امروز انجام دادم چیاش خوب بود و در جهت رسیدن به هدف بود

شروع کردم به نوشتن

ایولا امروز تکلیفای محتوا سازیو انجام دادم

امروز 3 ساعتی کمک کردم  به خونوادم

امروز دو ساعتی برای ترنم وقت گذاشتم

امروز استغفارامو استارت زدم

امروز مهمون داری کردم

امروز به خانم باغبان زنگ زدم

امروز کل تایم های روزانمو برای تمرین مدیریت زمان دقیقه به دقیقه ثبت کردم و این خیلی کار سختیه

امروز .....

 

 

خلاصه که حالم خوب شد خواب از سرم پرید

این در حالیه که خیلی وقتا شنیدم مثبت نگر باشین ولی اینکه اون مدل رخورد ناهید تو پاسور بازی رو به این مدل اخر شب برنامه های روزتو مرور کنی تعمیم دادم برای خیلی لذت بخش و موثر بود  .

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ اسفند ۹۸ ، ۰۰:۲۸
رستا فتحیان

دنیا نشسته بود ناز منو بکشه

باید پا میشدم و جمعش می کردم

نشسته بگم میخوام و پای خواستنم نایستم

دنیا اهل نشستن پای بد قولی ها و بی تعهدی های من نبود  

میگن یا به اندازه ارزوهات تلاش کن یا به اندازه تلاش هات ارزو

اما من ارزوهام زیاد و تلاشم کم بود

اینروزها از در و دیوار محکوم می شدم به زیاده خواهی

به کمال طلبی

ادم ها بی رحمانه این را تکرار می کردند و تکرار می کردند و تکرار می کردند

و بیرحمانه میگفتند تو خیلی عالی هستی تو خیلی سرت شلوغه چرا از خودت  انتظار زیادی داری چرا غصه میخوری در حالی که خبر نداشتن تو ذهن من رویاهام چه شکلیه

من ایستاده بودم پای  دماوند

درسته که توان رفتن نداشتم

درسته جسارت و باور و انرژی لازم برای صعود نداشتم

اما همه میگفتن خب زیادی چرا انتظار داری بیا برو صفه بیا برو کرکس

هیچ کس نمیگفت من باهات میام

من پشتیبانیت میکنم

من راهشو بهت یاد میدم چجوری توانمند بشی واسه دماوند رفتن

من نقطه ضعفتو پیدا میکنم

و من خسته بودم از این پیشنهاد های بدون راهکار و حمایت  

یه سری میگفتن دنبال سه تا خرگوش داری میدوی و نمیرسی به هیچ کدوم

بعد همونا میگفتن ادم هرچیو باور کنه ممکن میشه

پس  چرا خودشون با تیشه میزدن به باورهای من من معتقد بودم میشه دنبال سه تا خرگوش زندگیم همزمان بدوم ولی اونا میگفتن نمیشه .

اون وسط یکی میگفت  حالا به نظرم ترنمو بیخیال شو کی گفته ترنم عبودیت تو هست ...

یکی دیگه میگفت برای چی میری بادران نه تو به من بگو چی میخوای که محتواسازان نداره

یکی دیگه میگفت محتواسازان همیشه هست ولش کن

ولی نمیگفت دانشو که همیشه نیست

این تیم که همیشه نیست

من واقعا به همه ی لیستی که جز برنامم نوشته بودم نیاز داشتم

من همشو با هم میخواستم

هیچ جوره دلم راضی نمیشد که یکیشو حذف کنم ولی ازینکه بازم سنگین بود اذیت می شدم

تشنه ی رشد کردن توی کارم بودم

و ارزش زندگیم ارامش بود و گاهی حس میکردم دارم از خط ارامش خارج میشم

 این روزها ورد زبونم شده بود وقت ندارم وقت ندرم زندگی سخته

دلم میخواست بزنم تو دهن هر کسی که وقتی بهش این مشکلم حرف میزنم میگفت تو کمال طلبی

تا اینکه شیما ثبل این که من اینکارو کنم زد تو دهنم و گفت ثابت کن کمال طلب نیستی

شیما دوست باحال دوره کنکور ارشدم بود

باهاش اتفاقی اشنا شدم و چهار پنج ماهی کتابخونه ازادگان درس میخوندیم

و بعدشم تو موسسه ترنم که قبلا خونه ای پر از خالی بود 13 روز عید رو خوابگاهی درس خوندیم

الان شیما تهرانه و داره واسه خلبانی تلاش میکنه

منم اصفهانم و هنوز ارشد نخوندم درواقع مدیریت موسسه رو به ارشد ترجیح دادم و هنوزم که هنوزه نشده ادامه بدم .

خلاصه من  وشیما هر دو توی کتاب انگیزشی خوندن و اینا روحیاتمون مثل هم شد  با هم چالش های موفقیت میذاشتیم

الانم دوره ماورا طبیعه رویال ماند رو ثبت نام کردیم

شیما زد تو دهنم و گفت تو اجازه نداری به خودت اینقدر فرصت بدی

گفت اگه سه تاشو میخوای ثابت کن دنیا نشسته ناز بهونه های تو رو بکشه

گفت

60روز زمان داری اگه تونستی 60روز رو برنامت بری میتونی سه تا کاارتو با هم ادامه بدی اگه نتونستی مجبوری یکیشو حذف کنی

نمیشه و نمیخوامم نداره اگه میخوای نشون بده که پاش وایمیسی

60 روز دیگه میشه ده اردیبهشت

و من میخوام مجددا متعهد بشم روی هدفهام

میخوام به خودم قول بدم که ده اردیبهشت اگه هرکاری رو انجام نداده بودم و تیک نزده بودم حذف میشه از تو برنامم .

 

 

 

 

انگیزه و جهت تمام این فعالیت ها رسیدن است ...

رسیدن به ....

پروانه گشتن چاره اش جز پیله کردن نیست .

شب خوش

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ اسفند ۹۸ ، ۲۳:۱۶
رستا فتحیان

جسارت نه گفتن نداشتم مکافات شد

امیدوارم این قصه اخرین قصه ای باشه که از نداشتن جسارت نه گفتن تو زندگیم ثبت میشه  

مهارت نه گفتن بهرام پور ویدیو هایی هست که در این زمینه بهم پیشنهاد شده

این روزها محیط های کاریم مکررا به من یاداوری می کند که این مهارت را یاد بگیرم

بریم سر خاطرمون ؟

بسم الله الرحمن الرحیم

من توی کلاس های موسسمون درخواست مرخصی داده بودم بعد از طی یکی دو تا خان موافقت نسبت به مرخصی اعلام شد .

علتش این بود که دچار کمبود زمن شده بودم و نمیخواستم اطلاعاتم روی هم روی هم الکی تلمبار بشه .

من دیگه عضو کلاس نبودم و حالا داشتم با بچه های گروه خدافظی میکردم و ابراز دلتنگی و اینا و اینا که خانم عشقی گفت رستا حالا که ارایمونو نیستی و اینقدرم دخرت بدی هستی نمیای دیگه لاقل کلیپ ارایمون رو درست کن

منم یه لحظه فکر کردم دیدم از پس درست کردن کلیپ بر میام و گفتم باشه .

یکی نیست بگه اخه تو هر روز ناله و عذا ماتم وقت ندارم داری تو که یک ساعت پیش داشتی دلیل مرخصیتو میگفتی برای چی قبول کردی .

اما فاجعه اونجا بود که روم نمیشد بگم اقا من نمیتونم پشمون شدم .

و نه تنها اینو نگفتم وقتی بچه ها گفتن ایده بدین گفتم خودمم ایده میدم و وقتی گفتن پاور پوینت میخوایم گفتم طوری نیست دیگه درست می کنم .

اقا ان اتفاق شد یه ینه دق که تمام روزگار منو تلخ کرد .

من واقعا شرایط درست کردن این پروژه رو نداشتم

درسته که کار ساده ای بود و میتونستم ولی این قدر کارهای ریز خودم داشتم که حوصله ای برام نمیموند بخوام کلیپ ارایه درست کنم .

اما گویا این قضیه یه تاوان بود ... چون همون کاری که یکی از همکارام انجام میداد و همیشه از این کارش مینالیدم رو انجام دادم و وقتی بچه ها میگفتن چی شد کلیپ میگفتم امادست .

فکر کن از شدت قدرت نداشتن برای نه گفتن تازه میگفتم امادست ....

اقا یک ماه این بندگان خدا رو کشششششش دادم تا اینکه رسید به روزی که هفته بعدش ارایه داشتن .

خانم ترکی زنگم زد و گفت رستا جان میگم کلیپو خواستی بفرستی عکس متنا هم بفرست گفتم نه نمیشه که کلیپ حجمش بالاست چه جوری بفرستم فردا برات لپ تاپمو میارم .

تو دلم میگفتم تا فردا درست میکنم ولی بازم نشد .

فردا صبح با مرضیه کلاس داشتیم عصر با خانم ترکی و مرضیه

به مرضیه گفتم جور منو بکش یه جوری صحنه سازی کن انگار لپ تاپو جا گذاشتیم ولی دروغم نگفته باشی .

گفتم  من لپ تاپو میزارم رو میزم سوییچم هم میزارم میرم  بهت میگم سوییچ و لپ تپو جا گذاشتم برو بیار تو برو سوییچو بیار لپ تابو نیار و وقتی رفتیم سر کلاس به خانم ترکی بگو من رفتم بالا سوییچو برداشتم لپ تابو دیدم ولی برنداشتم .

اونم فکر میکنه یادت رفته

از قضا ماجرا خوب اجرا شد و این وسط تایر ماشینم پنچر شد و مرضیه رفت گفت ااقا ماشین پنچر بود و منم سوییچو اوردم لپ تابو دیدم ولی برنداشتم .

گذشت تا اینکه دوروز مونده به ارایه من هنوز فایلو اماده نکرده بودم خانم ترکی گفت رستا جان امروز عصر اگه رفتی بادران بعدش برام بیار یه جایی تو شهر بگیرم

بنده خدا فکر میکرد امادست

تازه این وسط عشقیم هی تو بله پیام میداد رستا سلام چی شد میگفتم سلام .

ولی جواب چی شد رو نمیدادم .

خلاصه فردا شد و زنگش زدم گفتم اقا من تلاشمو میکنم بفرستم که اذیت نشی بزار شب برم یکم ور برم انشالله که بشه ارسال کرد ولی بازم تا شب نشد که درست کنم براش بفرستم

فرداش میومدن موسسه که اماده بشن

و من زنگ زدم به استاد گفتم استاد یه سوال دارم گروه خانم ترکی اینا ارایه دارن این ور سال یا نه ؟

استاد گفت نه .

خوشحال زنگ زدم خانم ترکی گفتم عزیزم استاد میگه ارایه ندارینا میخواین نیاین گفت نه ما حالا تمرینمونو میکنیم .

ای خدااااا

این چه مکافاتی بود برای خودم درست کرده بودم

داغااااان زنگ زدم مریم گفتم مریم سه نکن ولی من وقت نکردم انو درست کنم چیکار کنم

گفت ببییییین فردا همه قراره بیان رو پاور تو ارایه اماده کنن و خیلی بد میشه دیدم اوضاع بده گفتم خیلی خب باشه من میرم ایشالا تا فردا درستش میکنم ساعت شد دوازده و بازم نتونستم نه اینکه رفته باشم سرشا اصلا نمیشد حتی در لپ تابو باز کنم

فقط تنها کاری که کرده بودم سناریو نحوه ی درست کردنشو تو ذهنم چیده بودم .

اینبار زنگ زدم الهام و گفتم الی تو بگو جه غلطی کنم از بس خانم فلانیو مسخره کردم به سرم اومده و در حالی که فایلی در کار نیست این بندگان خدا یک ماهه مچل من شدن

گفت زنگ بزن یکی دیگه درست کنه

راست میگفت چطور عقل خودم نرسیده بود

ساعت 9 شب زنگ زدم فاطمه گفت من در حد کلیپ جورتو میکشم تا فردا صبح میفرستم

زنگ زدم معصومه گفت باشه تایپ شده بفرست تا صبح برات درست میکنم

خدایا چه دوستای خوبی داشتم .

تازه حتی زحمت ارسال اطلعاتم نکشیدم

زنگ زدم مریم گفتم مرم دوستام قبول کردن درست کنن تو که در جریان ارایه ای زنگ بزن به فاطمه و معصومه و براشون توضیح بده چیکار باید کنن

جور این قسمتم مریم  با وجودی که سردرد داشت کشید .

من فقط انچه در ذهنم بود رو تایپ کردم و ارسال کردم و تمااااام .

فردا فایلو فرستادم تو واتس اپ برای گلناز و گفتم عزیزم ببخشید خیلی عالی نشد هر اصلاحی بخواین انجام میدم ... ( این قصه سر دراز دارد )

 

خدایا فاطمه و مریم و معصومه رو جز دوستانم نگه دار

و کمک کن خانم  ترکی و گروهشون منو ببخشن بابت این بد قولی

ولی به خانم عشقی هم بگو خیلی  نامردی چی میشد لحظه اخر اینو نمیگفتی منو تو این دردسر نمینداختی اخه دختر خوب .

 

 

وقتی قدرت نه گفتن نداشته باشی یا انرژی با وقتت اضافه صرف میشه .

و یا بدقول و بی اعتبار می شی .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ اسفند ۹۸ ، ۲۳:۱۵
رستا فتحیان