کافه با طعم قران
از صبح تا خود ساعت ۸ شب پای لپتاپ بودم
ساعت هشت و نیمم درواز تهران قرار داشتم با دوستم .
اینقدر خستگی بهم فشار اورده بود ک کل مسیر تو موج الفا بودم یه چیزی بین خوای بیداری سرعتم از اول تا اخر اتوبان یکسان بود
ماشینو پارک کردم و فکر کردم دیدم خدایی کافه بیشتر میشه حرف زد تا وسط فلکه اونجا هی باید جابه جا شیم من حالشو ندارم
رفتم داخل حیاط کافه و زنگ زدم که بیاد اونجا
گارسون گفت خانم اینجا اماده نیست لطفا برین داخل سالن
گفتم اگ امکان داره من همینجا بشینم
هیچ دلیل خاصی نداشت واقعا حالشو نداشتم این راهو برگردم ... دلم میخداست کلا بشینم یه جا و دیگه بلند نشم همونجا بخوابم فردا صبح بیدارم کنن . ازونز دیدی شدت خستگی خوابت نمیبره ولی منگی فکرت ی جا دیگست ....
اقا کافه ایه تو حیاط ضبطشونو روشن کرده بود و داشت قران پخش می کرد
و من تازه فهمیدم چ ترکیب ارامش بخشیه کافه و اذان ... تاحالا این ترکیبو با هم میل نکرده بودم .
یهو حال دلم خوب شد یهو حس کردم خستگیم تبدیل شد به ارامش
مثل بچه ای که خستست ولی مامانش نیست تبدیل شد به بچه ای که خستست ولی مامانش میاد بغلش میکنه و تو بغلش میخوابونتش
و به این فکر کردم که وقتی هیچی به اندازه قران نمیتونه حال ادما رو خوب کنه
وقتی خدا اسطوره ی عشق و مهربانیه ... چرا ما ادما اسنقدر غلیظ این عشق با شکوه رو یه طرفه رها میکنیم و حتی با شنیدن صدای عاشقانه ی خدا هم حال دلمون خوب نمیشه .... ما بین موزیکا دنبال حال خوب میگردیم ولی محبت خدا محبت خدا امان از محبت خدا که اگر اقبانوس بود غرق شدن انتخابم بود.