وقتی که عشق سر قدم باشد

سلام اینجا داستان یک دلدادگی را به همراه تجربیاتی برای زندگی خواهید خواند

وقتی که عشق سر قدم باشد

سلام اینجا داستان یک دلدادگی را به همراه تجربیاتی برای زندگی خواهید خواند

راه عاشقی راه جان کندن است راه ترسیدن عشق همچون ماهی کور سوی دیدی به زندگی من داده ک اینجا با شما در میان میگذارم

حس ضایع شدن جلوی بقیه

پنجشنبه, ۲ مرداد ۱۳۹۹، ۰۸:۴۵ ق.ظ

اون دو نفر شاگرد جدیدالورود بیرون در ایستاده بودن و نمیدونستن بیان داخل با نه
از میزان سر و صدای کلاس انتظار میرفت من در حال اشک ریختن باشم
ولی من اینقدر شوک شده بودم که همونطوری ک روی صندلی لم داده بودم حتی صاف نشستم
همینجور لم داده بودم داشتم‌سعی میکردم تجزیه تحلیل کنم ببینم‌استاد داره داد میزنه یا وولوم صداش بالاست ولی دیدم داره داد میزنه خیلیییییم داد میزد
میگفت تو نباید مشکلاتو به دیگران زودتر از اینکه بهش برخورد کنن بگی‌
این درس یه کلاسمون بود ولی نمیدونم‌چرا خیلی به نتورک میخورد تو نتورکم‌میگم ابجکشن نزنین

اشتباه نکنید به این موضوع الان فکر نکردم دقیقا وقتی استاد داشت داد میزد به همین مسئله فکر میکردم و سعی می کردم فکر کنم چ عکسالعملی انتخاب کنم در مقابل استاد
بهشون بگم شما اجازه ندارین سر من داد بزنید یا نگم

من فقط میگفتم متوجه نمیشم استاد
واقعا نمیدونستم چه اتفاقی افتاده من باید چه کاری انجام‌نمیدادم
یه بچه ها گفت استاد خانم‌فتحیان واقعا نمیدونه الان چیکار باید میکرده

و بعد که استاد اروم شد گفت حالا سوالتو بپرس
اینجا من از حالت لم بلند شدم
و سعی می کردم صحبت کنم
ولی اینقدر بغض کرده بودم که اگ حرف میزدم اشکام میریخت و دوست نداشتم این اتفاق بیوفته
هرچی استاد میگفت خب سوالتو بپرس
یه دوبار گفتم اینقدر دعوا کردین یادم نیست دیگه
و سعی میکردم بغضمو فرو بدم تا بتونم‌بپرسم
موفق شدم اخرش و کسی اشک منو ندید استاد تا اخر کلاس هرچی سوال میپرسیدم جواب میداد تو عمرم این میزان مهربونیه استادو ندیدم حتی سوال خارج از موضوعم جواب داد ☺️☺️☺️


اما این اولین درس این هفته نبود که باید از شاگردی میگرفتم

پس فرداش رفتم شرکت و دیر رسیدم جلسه
اونجا هم نمیفهمیدم مشکل از چی بود
من اهل تاخیر نیستم و اعلام کرده بودم اگ میدونین دیر میرسم‌مشکل داره نیام ولی بهم گفتن بیا

همکارم وسط جلسه داشت سخنرانی میکرد ‌
بیست سی نفری هم دور تا دور مربعی صندلی چیده بودن

من رسیدم _ رسیدن من همانا و سخنرانی که وسط صحبتش چشمش به من بود ک جای نشستنو انتخاب کنمو به اصطلاح شرکت بهم سفت بزنه همانا

اما من اینجا هم نمیدونستم مشکل چیه میگفت برو اخر جلسه بشین
ولی من ردیف اخر بودم
یه نگاه کردم ب صندلیا و میدونستم داره گیر‌بیخود میده ولی سعی کردم هیچی نگم چون به هرحال نمیتونستم پیشبینی کنم بعدش چی میشه و این ادمه خیلی خوش صحبت نبود یهو بعدش یه چیز دیگه بارم میکرد ولی تو دلم گفتم ( عین اسب رم کرده هرکی میاد یه لگدی میزنی تو چته اروم باش _ یکمم خرج این دفتر کن بیرون و داخل جلسش معلوم باشه)
گفتم اینجا اخرین ردیفه
ولی اینقدر هول شده بودم و حسِ ضایه شدن بگم چی بگم یه حس تحقیر گونه ای داشتم که نمیتونستم تجزیه تحلیل کنم‌چی میگن ( راست میگفتن البته چ کرمی بود همون ته ته میتونستم بشینم من ک میدونستم این سخنران اهل گیر دادنه ولی به عقلم نرسیده بود . جالبه بهشم میگن قلبش بزرگه این قلبش بزرگ نیست عقده های تو قلبش بزرگه ک هی هر روز میریزه رو این و اون ک نمونه تو دلت از عقده بمیره.


اون وسط فکر کنم یه نفر گفت میگن یعنی برو اخر سالن بشین
ولی من ذهنم اینقدر درگیر ضایه شدنم بود و اینثدر قلبم تند میزد ک تپس قلبو تو جشامم حس می کردم

معمولا تو بحث و دعوا و اینجور مسائل قلبم میاد تو چشمم و کلا حرکاتم کنو میشه اگ دعوا خیلی شدید باشه ک اصلایه مدت هیچ حرکتی نمیتونم بکنم انگار تمام بدنم تو همون حالت خشک شده و سلولای بدنم همه متعجب به حالت شوک ایستادن و نمیتونن به حرکت کردن فکر کنن

خلاصه ذهنم برو اخر سالن بشینو در حدی تحلیل کرد که صندلیمو یه ردیف بردم عقب تر 😂😂😂😂😂
گفتم‌ببخشید عذرخواهی می کنم
گفت ببخشیدت چ فایده داره
کلاس منو به هم زدی
گفتم ن اتفاقا این یه قسمت نمایشت بود چون من به هم نزدم خودت پریدی به من
کلا خوشت میاد ازین سفتا وسط جلست باشه بیچاره اونی که اون لحظه چشت بگیرتش
😉 تو دلم گفتم
وگ نه ظاهری ک اینقدر حالم بد شد نمیدونستم الان سرمو بندازم پایین نگاه خودش کنم ؟ حس میکردم همه حس بیچاره ها رو ب من دارن
حس اینو داشتم ک الان همه دارن نگاه من میکنن درحالی ک میدیدم به من کسی نگاه نمیکنه

♥️تو دفترم نوشتم یا ذوالعز و الاقتدار اعزنی ♥️
و یادم افتاد ک قبل اومدن تو شرکت توکل کرده بودم پس این اتفاق بهترین اتفاق ممکن بوده


________

اما اینها به کنار

من یه درس خیلی باحال از زندگی و این سبک اتفاقا گرفتم
اونم اینکه لبخند یه بچه بهت
کم محلی یه بچه بهت
اینکه پات گیر کنه به مبل
اینکه دستت بکشه به دسته کابینت و زخم بشه
تا هر اتفاق خوب و بد تو روزمرگی هامون
کتکاییه که قوانین جهان به ما میزنن
و باید بزنن
چون
قاعده ی مشخصی دارن و طبق اون قاعده ما کاری کردیم ک کتک بخوریم
قاعدشون اینه که یا ما خودمون برای رشد به خودمون سختی ندادیم پس دنیا بهمون سختی میده
یا اینکه حق یکیو باطل کردیم
یا اینکه زیادی خوش بودیم و دنیا برامون به کام بوده و
دنیا رسمشه هر وقت فکر کردی دنیا به کامته بزنه تو کاسه کوزت ....
خلاصه اینکه میدونستم این چوبیه ک باید از دنیا میخوردم و سختیشو میکشیدم

برای همین رفتار این دو بزرگوار بعد این دو اتفاق که یکشون عذرخواهی کردن و یکیشون کلا اونروز اعصاب نداشت و به نفر بعدی‌گیر داد برام مهم نبود
دنبال مرهم زخم نبودم
گرچه کودک درونم هنوزم هی تجدید خاطره میکنه و میگه جای این سیلیا خیلی درد میکنه
ولی بالواقع اصلا اهمیتی نداشت
من برای هدفم باید بیشتر اینا سختی بکشم
مثه یه صخره نورد ک تمام بدنش زخمی میشه .


اوقاتتون با کام


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۵/۰۲
رستا فتحیان

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی