وقتی که عشق سر قدم باشد

سلام اینجا داستان یک دلدادگی را به همراه تجربیاتی برای زندگی خواهید خواند

وقتی که عشق سر قدم باشد

سلام اینجا داستان یک دلدادگی را به همراه تجربیاتی برای زندگی خواهید خواند

راه عاشقی راه جان کندن است راه ترسیدن عشق همچون ماهی کور سوی دیدی به زندگی من داده ک اینجا با شما در میان میگذارم

۲۴ مطلب در اسفند ۱۳۹۸ ثبت شده است

دیدین بعضی وقتا ادم اینقدرررر تشنه ی راهکاره که مثلا هرچی جلوش سبز بشه رو یه نشونه میبینه

بعد متوجه میشه که هیچ چیزی رویایی و خاص نبود اون فقط یه اتفاق ساده بود که ما واسه خودمون بزرگش کردیم

مثل این فالگوشا هست یه مدل فاله هرچی شنیدی یه نشونه بگیر بعضی وقتا خودمون بعدا که فکر میکنیم خندمون میگیره

مثلا یه بار تو سن ده دوازده سالگی یا یه سنی که یادمه خیلیییی کوچیکم بودم و اینترنتا هنوز دیال اپ بود من خیلیییی در به در یه راهکار بودم

اتفاقی گوشی یه بزرگتر از خودم افتاد تو دستم و یه پیام اومد

نوشته بود برو اینستاگرام اونجا پیدا میشه

منم فکر کردم کلید گنج پیدا کردم

اینقدر اون زمان اینستاگرام نبود که یادمه به هر دری میزدم نمیفهمیدم اینستاگرام چیه بیخیال کلید گنج شدم

بعد سالها سال فهمیدم اونی که به اون بزرگتر پیام داده بود یه دوست پسر خارج رفته بوده که تو یاهو چت از بزرگتری که گوشیش افتاده بود دست من خواسته بره اپلیکیشن اینستا رو نصب کنه اون موقع اینستا اصلا خیلی نبود و اگه ام بود من تاحالا نشنیده بودم

فقط دو سه ساعتی ذوق مرگ کلید گنج هی میگشتم ببینم اینستا چیه که من باید برم اونجا پیداش کنم

یه چنین اتفاقیم دیشب افتاد

بعد کلی نا امیدی چه کنم چه کنم دیگه دیدم راه واسه مدیریت زمان پیدا نمیکنم

حالا اینکه چرا زمان شده بود اژدهای زندگیه من بماند

و چرا من همش عقب میوفتادم از کارام و این به چه کنم چه کنم نداخته بودم و حاضر نبودم دیگه حتی یکی از کرامو کم کند هم بماند

رفتم به استاد پیام دادم که استاد من واقعا نمیرسم و ازین حرفا

استاد هم که حسابی دلش به حال من سوخت

گفتش برو فیلم پاندا کونگ فو کار یک رو ببین و تمام نکاتش رو بنویس درست میشه

من با فرهنگ بیست درصدیم که تا حالا تو عمرم تلویزیون و فیلم و کارتون ندیدم فکر میکردم لاید یه ویدیو اموزشی انگیزشیه خاصیه

اینقدر فکر میکردم انگیزشیه خاصه که رفتم از لیدر حسینی که معمولا فیلمای انگیزشیه خاص رو تو گروهشون دارن پرسیدم شما پاندا کونگ فو کار دارین

گفت مه این یه قلمو ندارم 

بعد به طیبه گفتم استادم گفته بشین پاندا کونگ فو کار ببین

گفت ا اره من دیدم مهدی داره ( مهدی یه پسر بچه 10 دوازده ساله بود )

منو بگی یه ذره حس کردم سر کارم

رفتم دانلود کردم و گفتم حلا شاید یه چیزی توش باشه دیگه

فیلمو دانلود کردم و نشستم به دیدن هرچی سعی میکردم دقیق بنویسم چیزی واسه نوشتن نبود

البته بماند که رویاهای من شبیه تایلانگ بود و توان من اندازه همون پاندا و ادمای دور و برم هم همه از جنس اون 5 تا اعجوبه

ولی چیزی جز یک کلمه به عنوان درس پیدا نکردم

و اونم

کلمه ای به اسم

باور .

و شاید یک نفر باید در دلمان را باز کند و تمام خزعولات را شبیه د راوردن دل ماهی در بیاره و باور رو بکاره توش اب بریزه ... تا یه روزی سبز بشه .

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۹۸ ، ۰۸:۲۹
رستا فتحیان

نوش دارو

بعضی اهنگا شبیه ابی که به خورد خاک تشنه می روند

در جانم نفود میکنند

مثل این موزیک

 

در این تلاطم بودن

به پای لحظه دویدن

کجاست جای رسیدن

کجاست جای رسیدن

کجاست خانه ی لیلی

کجاست راحت مجنون

بس از قصه شنیدن

کجاست جای رسیدن

در این سیاهی شبها

شکست ناله به لب ها

خدای شعر دمیدن

کجاست جای رسیدن

ازین خمار فراری

از ان قرار گریزان

شکست پای رمیدن

کجاست جای رسیدن

منم که سینه ی چاکم

فتاده است به خاکت

نگو کم است خزیدن

کجاست جای رسیدن

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۹۸ ، ۰۸:۲۸
رستا فتحیان

 

با تمام وجودم دل کندن را راه دیدم و دل بستن را چاه

میدونستم بشر به کمتر از بی نهایت راضی نمیشه

ته زیبایی

ته احساس

ته قدرت

ته علم

ته ....

میدونستم من هم به اندازه ی باور های خودم برای رسیدن به بی نهایت  دنبال راهکار می گشتم

اما راستش وقتی بعد از سه چهار روز از خونه اومده بودم بیرون و موزیکای توی فلش چوبی داشت روح نوازی می کرد فکر کردن به این چیزا نچسب ترین کاری بود که میشد انتخاب کرد ....

از خیابونای نیمه خلوت شهر با سرعتی بیشتر از همیشه میرفتم و سعی میکردم علاوه بر موزیک با تموم وجودم صدای قلبمو بشنوم ....

میدونستم همه ی راهکار ها درون ادمه

اما خب همیشه برچسب ناشنوایی به روحم زده بودم .

موزیکا یکی یکی پلی میشد و به مقصد نزدیک تر میشدم

خداروشکر کل مسیر اتوبان بود و سرعت ماشین کم نمیشد

همین که پنجره ها باز بود و باد میزد داخل ماشین خودش یه دنیا لذت بود بعد کلی دیدن فرش و دیوار و در و خونه زندگی

نمیدونم بک گراند اتفاقای زندگی ین جملات رو به ذهنم میوورد

یا یه چیزی شبیه اسم قبلیم بود

یا نتیجه سوزوندن سلولی خاکستری مغزم 

ولی میدونم که

عمیق تر از همیشه این جملات گوشه ی ذهنم ثبت شد

 

زندگی چیزی جز دل کندن نیست

عشق کمی حالمان را خوب می کند

اما اگر فقط کمی به خودمان اجازه ی چشیدنش را بدهیم

وگرنه اینجا امده ایم که دل کندن را یاد بگیریم

دل ببندیم

کمی از شکوه محبت به وجد بیاییم

و دل بکنیم و برویم

برویم دنبال همان بی نهایتی که باید پیدایش کنیم

اونی که دنبال ما میاد همون ادمیه که تو عشق غرق میشه و ما رو متهم به فلسفه بافی می کنه

اونی که هیچ وقت اروم نمیگیره ولی ماییم

که از عشق چیزی فراتر از عر عر کردن های شکسته دلان انتظار داشتیم .

 

ما عاشق زمین و زمان میشویم و از عشق به خود میپیچیم

و نزدیک وصال کمی از سراب عشق خودمان جا میخوریم

و انگار عشق میشود علت همه ی نشدن ها و بیچارگی هایمان

 

ما عاشق بی نهایتی می شویم واز هر وابستگی ای دل میکنیم

هر چه بیشتر دل بکنیم به بی نهایتمان نزدیک تر میشویم

و عشق شاید امد که دل کندن را یادمان دهد

اما ما غرق شدیم

عشق اندکی نور بود که نشانی راهمان باشد

اما ما زیر چراغ مصنوعی سالهاست پیکنیک راه انداخته ایم بی اینکه به دنبال ماه بریم

چراغ جادمون ماهه

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۹۸ ، ۰۸:۲۷
رستا فتحیان

نووووش داروی این روزهای کرونایی که  ازعزیزامون دور موندیم و یه بیقراری نچسب سایه انداخته رو کل زندگیامون رو کل شهرمون 

 

 

 

همیشه جای شکرش هست 

همه چیمون ازینکه هست 

میتونست بد ترم باشه 

این عشقی که به هم داریم 

واسه هم وقت می ذاریم 

میتونست کمترم باشه 

یه چیزی میشه دیگه 

غصه هاتو بس کن 

یه چیزی میشه دیگه 

حالتو عوض کن 

به این روی سکه چشامونو ببندیم broken heart

یه روزی می رسه که به این روزا میخندیم heart

یه چیزی میشه دیگه 

یه چیزی میشه دیگه 

بجنگ واسه ی لبخندی که این روزا کمه 

دلتو میشکونن تو ریشت محکمه yes

ما با همیم درد منه heart

به خدا دردای تو دردای منه heart

بغض تو میفهمم ولی دل روشنه enlightened

ما با همیم 

یه چیزی میشه دیگه 

غصه ها تو بس کن 

 

 

 

mail

پاشو این محبتای تلمبار شده تو دلتو همین اسفند ماه خرج کن 

خرج همینایی که الان دورت هستن 

خرج خودت 

خرج هرکی که تو این دنیا نیست اما میدونی که هست ....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ اسفند ۹۸ ، ۱۲:۱۰
رستا فتحیان

نوروز سال 1396

یکی از به ظاهر کسل کننده ترین ولی بالواقع دلچسب ترین نوروز های زندگیم بوده

 

اخرای اسفند 96 خسته و کلافه از همه ی تلاش هایی که به نتیجه نرسیده بود 

شبیه اون اهنگی که میگه 

همینجوری دارم میرم پایین انگار افتادم توی شیب

بعضی میگن اگه همینجوری بری ممکنه دیوونه شی 

کلافه و ناراحت 

وقتی با تمام وجودم تشنه ی معرفت خدا بودم 

تشنه ی اینکه ساز و کار جهان را بفهمم و عدالت را پیدا کنم 

برای اولین پا گذشتم به مرکز مشاوره ی مذهبی نارون 

رفتم که ببینم کسی اونجا بهم شماره تلفن خدا رو میده ؟

رفتم که ببینم این دنیا کجاش ارزش زندگی داشت که خدا تازه منت سرمون گذاشته 

رفتم و بهم یه دست خط داد 

یه دست خط که میگفتن نقشه ی گنجه 

میگفتن اگه این راهو رفتیو و خدا رو پیداش نکردی بیا ما اسممونو عوض میکنیم 

بیا ما از این صندلی بلند میشیم میریم 

خلاصه تضمین پشت تضمین 

دست خطو گرفتم  و برای اولین بار تنهایی و یهویی رفتم تهران 

قرار بود قرارداد  کاری جدیدمو با شرکت نیکو شریان ببندم 

نه میدونستم اصفهان تا تهران چند ساعته نه تا حالا با اتوبوس جایی رفته بودم و نه حتی میدونستم قراره کجا بخوابم 

رفتم تهران و تازه متوجه شدم ااااا گویا به مجردا هتل نمیدن 

از طرفی تنها بودم و حوصله و توان گشتن دنبال هتل و مسافرخونه تو اون شهر غریب رو نداشتم 

به الهام پیام دادم و بعدش برایم یه ادرس اس ام اس شد 

میدان انقلاب 

خیابان ... 

سر خیابونش یه پرنده فروشیه 

بیا خوابگاه  سیال ولیعصر 

و خوابگاه نبود شبیه زندان بود 

اما من ازون زندان و ازون تهران و ازون اسفند و ازون نوروز ممنونم 

چون من ازون سفر عوض شدم 

اینکه چی شد و چرا نمیدونم 

هر روز صبح میرفتم سر میدون 

تو یه صبحونه فروشی تنهایی صبحونه میخوردم 

بعد می رفتم شرکت 

و تا ظهر مهارت های فروش و تعمیر تجهیزات رو از اقای لاجوردی و یه اقای دیگه مسیول فنی بودن یاد میگرفتم 

عصری شام میخریدم و برمیگشتم خوابگاه 

و تا صبح فکر میکردم 

به دست خطی که مرکز نارون بهم داده بود 

به نوروزی که میخواستم یا نمیخواستم میومد و یک سال به عمرمون اضافه می کرد 

به تمام کتابای هدف گزاری که خونده بودم 

به سفر طبیعت گردی چهار روزه ی عالی که 

اکیپ کوهمون همه قرار بود برن و منم دعوت بودم  برم . 
 

علاوه بر اینجور فکرای فلسفی بی انتها 

یه روزی هم اقای تکنسین شرکت راجع به نظریه تناسخ چند ساعتی باهام حرف زد 

و بعدش یه سری کتب بهم معرفی کرد و گفت اینا ممنوعه شده راحت پیدا نمیکنی 

نشناخته بود منو 

فکر کرده بود مظلوم مظلوم از خابگا میام و میرم خابگا عرضه یه کتاب پیدا کردن ندارم 

اینقدر گشتم تا پیداشون کردم 

و خریدمشون 

و کلیم شبا به تناسخ فکر میکردم و اینکه اگه من بار چندمیه اومدم تو دنیا 

 

 

این مدت سر کار رفتنا و غرفه ی نمایشگاه چشم پزشکی تهران و اشنایی با همکارای شرکت خیلی عالی بود 

تنهایی تو یه شهر غریب صبحونه ناهار خوردنا تجربه جدیدی بود 

و اون خوابگاه زندانی که همه یا میخوابیدن یا تا صبح چرند پرند میگفتن سقفش شده بود بستر تمااااام چالش های دهنی من که دنبال حل کردنشون بودم و یه بستر ذهنی که از کتابای انگیزشی کتابایی که خونده بودم تو ذهنم تلمبار شده بود .

 

قرارداد شفاها امضا شد

سفر به اتمام رسید 

و من برگشتم 

اما با یک حس و حال جدید  غیر قابل توصیف 

توی این مدتی که اونجا بودم هرچی کارتنن خاب و فقیر و ندار بود سر راهم سبز شد تا به من بفهمونه همون تخت خوابگاهی ارزوی خیلیاست 

اتفاقی یه افرادی به تورم میخوردن که حتی من توی ترمینال چایی که دستم گرفته بودم رو دلم نیومد بخورم و گذاشتم و رفتم سوار شدم که برگردم اصفهان . 

با یه تصویری از کارتن خوابا که خدا شاهده از اونروز تا خود همین امروز لحظه ای از گوشه چشمم کنار نمیره 

هرشب وقتی پتو رو میکشم رو خودم میخوابم ناخوداگاه تصویر اون کارتن خوابی که سرما اذیتش میکرد میاد جلوی چشمم 

نه اینکه ناراخت بشم نه 

یه لذت شکر گزاری برام به یادگار می ذاشت  یه شکرگزاری دلی و واقعی 

به زبونم نمیومد ولی ته دلم از بودن یدونه پتو حتی لذت می بردم 

 

مطمین بودم که دست خطی که از نارون گرفتم ارزش داره دنبالش برم 

و میخوستم یکبار دیگه هدف گزاری کنم 

هدف گذاری ای که میدونم حداقل ده دوازده روزی زمان میبره اگه بخوای استاندارد باشه 

سفر طبیعت گردی لالی با تیم بهی به یه نمیام منتهی شد 

و من و یه اتاق دلچسب بهاری موندیم و کلی کاغذ ماغذ با یه مرغ مینا که از خونه مامانبزرگم اورده بودم و وحشی بود هنوز

نه مهمونی خاصی رفتم و نه خیلی دل به مهمونا دادم 

انتخاب ارزش  وهدفا کار راحتی نبود اونم وقتی که سال قبلش خیلی رشد خاصی نکرده بودم ( البته نسبت به انتظار خودم )

صبح عید شد 

ساعت 12 و اینا قرار بود سال تحویل بشه و من دلم طاقت نداشت تو خونه بمونم دیگه 

بلند شدم و باز هم تنهایی بدون اینکه به کسی بگن رفتم صفه 

میخواستم تنهایی برم تا قله 

بهم میگفتن دم عیدی کسی اونجا نیست 

میگفتم طوری نیست امنه 

تند تند وسیله برداشتم و رفتم 

هوا بارونی بود 

رسیدم دیدم ای بابا تو پارکینگ که هیشکی نبود جز یه ماشین 

تو مسیر فقط یکی دو تا باغبون بودن 

ولی خداروشکر جهار تا پیرمند پیرزن خجسته تو خود کوه داشتن به صرف قله بالا میرفتن 

یکیشون احمق و خسیس نفهم یه ذره به من نگاه کرد و بعد از درود و خدا قوت ها گفت باتومتو اشتباه گرفتی 

 

هرچی نگاه کردم دیدم درست گرفتم 

گفت نه عزیزم این سریشو باید بزاری برای تو فلان صخره ها باید برش داری نه الان 

احمق در پوش پلاستیکیه باتومو میگفت باید بذارم 

منم نفهمیدم ین ازین اصفهانی خسیسات که فکر کردم راست میگه 

نگو نگران بوده سر باتومم ساب بره 

منم گذاشتم و ده متر بالاتر انچنان لیز خوردم که کل فلسفه هایی که این مدت بافته بودم از سرم پرید 

خلاصه هرچی میرفتم بالا ادما کمتر میشد و نفس نفس زدنای من بیشتر 

دیگه رسیدم به در صفه ( چشمه زرد فکر کنم بهش میگن )

باد شدید تر شد و من احمق بازی در اوردم بازم رفتم بالا 

اخه به خاطر قله اومده بودم 

رسیدم به قله 

ولی رسیدن همانا و باد شدید که منو با کولم داشت میبرد و هیشکیم اونجا نبود همانا 

به قدری باد و بارون گرفت که من پشت یه سنگای قله پناه بردم و این عکسو به یادگار به عنوان تنها عکس گرفتم و دیگه اصلا از شدت بارون نشد گوشی در بیارم 

هرچی صبر کردم اروم نشد 

زهرا زنگ شده بود و ازیم زنگ شده بود و همه از رفتن کوه من کلافه بودن 

تازه نمیدونستن تو چه وضعیتی گیر کردم 

دیدم داره دیر میشه باید هرجوری هست برگردم 

جرات نداشتم به سنگا دست بزنم 

همش یاد حرف دکتر میوفتادم که میگفت تو وضعیت بادی بارونی این قسمت صفه مار و حشره های عجیب غریب داره 

به خفت و ندامتی برگشتم و فقط وسط راه سنگا رو طوری بغل میکردم که تو زندگیم هیشکیو بغل نکرده بودم مبادا باد ببرتم ( سنگو بغل کن یه اصطلاح رایج تو کوهنوردی )

خلاصه رسیدم به یه جایی که باد کم بود 

حالا وقت خوردن خوشمزه هایی بود که دنبال خودم اورده بودم 

تو اون هوای بارونی و منظره ی جلو روم چایی و صبحونه تنهایی میچسبید 

چایی رو ریختم دیدم ای بابا قند ندارم 

شکلات و هیچیم نبود 

ادمم نبود از یکی بگیرم 

گفتم طوووووری نی صبحونه میخورم پایین تر چایی میخورم 

پنیر و گردو و خیار و گوجه و لیمو و همه چی رو چیدم ای بابا نوووون نیووردم 

گفتم طوریییی نی میوه میخورم 

میوه ها رو در اوردم و از اون وضع خفت بار خودم که همه چی یادم رفته بود اصن اشتهام کور شد گذاشتم تو کیفم و رفتم پایین 

دویدن خیلی میجسبید دویدم تا رسیدم به همون دو تا باغبونه کل میوه و چایی و صبحونه ها رو دادم بهشون 

گرچه سخت بود ولی واقعا احساس کردم کل خستگیه سالم با این کوه یک نفره ی بارونی به در شده بود 

رفتم خونه 

و سال تحویل شد 

و 13 فروردین دفتر هدفگزاری زرد رنگ منم تموم شد 

و من ماندم 

تغییراتی که تند تند به زندگیم میومد 

تغییر رشته 

تغییر شغل 

تغییر اعتقادات 

تغییر ....

 

راستی اون دست خط مرکز مشاوره نارون هنوز دستمه 

تا تهش نرفتم ولی وقعا خدا رو پیدا کردم 

و الانم اون اتاقی که 15 روز توش هدف مینوشتم و مرغ مینا داشت و با صفا بود شده اتاق روابط عمومی موسسه ترنم . 

 

( هدف گذاری میتونه زندگی ادمو زیر و زبر کنه اگه درست انجام بشه )

( یه هدف گذاری درست ارزش اینو داشت که کل نوروزم رو تو اتاقم حبس بشم ولی حسی که بهم داد با هیج نوروزی قابل مقایسه نیست )

اون نوروز و اون هدف گزاری خیلی موثر بود تو ساختن روزهای زندگیم )

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ اسفند ۹۸ ، ۱۱:۴۶
رستا فتحیان

بسم الله الرحمن الرحیم 

20/12/98

سلام و درود و روز بخیر و حال احوالتون رو به راه انشالله 

 

امروز خودکوچی کردم 

دیریدیدن ... کی من یاد گرفتم خود کوچی کنم ؟؟؟؟wink

از وقتی که دیدم خونه نشینی داره روم اثر میذاره 

کتابخونه ها هم بسته بود 

خونه عمو کوچیکه که نمیشد بری اون همش بیرونه خونشونم باران داره نمیشه تمرکز کرد

خونه عمو بزرگه هم که ترنم دارن فایده نداره 

خونه عمو وسطیه خیلی خوبه لعنتییییی ولی حیف که شمالی تو خونشون دارن کرونا میگیرم 

موسسه هم که پشه پر نمیزنه من تو تنهایی حالم بد تر میشه 

خلاصه دیدم بید خودکوچی کنم 

بند و بساطو برداشتم و از خونه خودمون کوچ کردم به خونه همسایمون 

با خودم گفتم ین همسیه م که عمه خانم باشه خیلی با صفاست برم اونجا بشینم برنامه ریزی های سال جدیدو بکنم بلکه خوب بشم 

اینو من اسمشو گذاشتم خودکوچی 

 

 

خب حالا طلسم چی بود 

درس زندگی بود 

همین که صبح کله سحر ( ساعت 9) اومدم خونه عمه دیدیم داره شیشه ها رو پاک می کنه میخنده 

گفتم عمه چی شده 

گفت همشو پاک کردم ولی هی میگم چرا تمیز نمیشه حالا فهمیدم اب ریختن بچه ها تو این شیشهخ شویه 

از اول باید همشو پاک کنم 

 

خداییش من که دیدیم این وضعیتو نرژیم افتاد 

اصلا من جون تو جونم میکردن حوصله شیشه پاک کردن نداشتم 

همیشه به وقت خونه تکونی و گرد گیری میرسم به این فلسفه که چرا وسایلو گوشه دار می سازن 

و چرا یه چیزی اخترع نمیکنن خاکارو جمع کنه نره بشینه رو وسایل 

 

خلاصه به عمه گفتم ایول عمه چه حوصله ای داری کله سحری داری شیشه پاک میکنی 

همینجا بود که اون جمله ی طلایی رو گفت

گفتش نه عمه منم حوصله نداشتم دلم میخواست تا شب بخوابم 

ولی گفتم برم طلسم شیشه رو بشکنم بعدش میرم میخوابم 

هر وقت طلسم یه کاریو بشکنی 

ناخودگاه دیگه انجامش میدی کم کم 

راست میگفت این جملشو استادم هم بهم گفته بود 

گفت هر وقت خیلی کار دورت ریخت و احساس کردی دری متوقف میشی برو فقط 10 دقیقه از کارو انجام بده و ولش کن 

یکی دیگه ام میگفت سخت ترین قسمت کار شروع کردنش هست استارت زدنش 

یکی دیگه هم میگفت هر وقت از کارهای سنگینت بریدی و خسته شدی و جون نداشتی 

استپ نشو 

تو استراحت غرق نشو که بی حوصله بشی

برو یه کار بسیااااار نا مهم رو که اصلا مهم نیست ولی کار به حساب میاد انجام بده 

برو لباستو برای مهمونی اخر هفته اتو کن 

برو جا ادویه ایا رو تمیز کن 

یه کار پرت ولی کار 

تا استپ نشی

 

 

این حرف خوردن داشت 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ اسفند ۹۸ ، ۰۹:۲۲
رستا فتحیان

این کلمه ی نوش دارو رو از صفحه ی مهدی پور عبادی دزدیدم 

اون اسم موزیکای جانکش و روح نواز و دیوونه کننده رو گذاشته نوش دارو 

 

یکی از دوست داشتنی تریییییییییییییییییییییییین و انرژی بخش تریییییییییییییییییییییین کارهایی که اینروزها انجامش می دهم

گوش دادن موزیک و هم خوانی و تایپ کردنشه 

بعضی اهنگا واقعا عالین 

آرامش بخشن 

انگار اصن شاعر و خوانندشون حرفای دل ادمو که یه عمری نمیتونسته بزنه برداشتن و ترانش کردن 

من ازین به بعد به اینا مثل اقای پور عبدی میگم نوش دارو 

 

و این نوش دارو ها اونقدر برام عزیزم که هر جملش برام حکم یه وبلاگ و یه قاب و یه عالم حرف داره 

امروز یکیشو تقدیم شما می کنم 

mail

 

اخ دلم هیشکی کنارت نیست سر کن با خودت ( حقیقت محض ادمی )

زیر و رو شو دنیا رو زیر و زبر کن با خودت  ( حقیقت توانگری ادمی )

وقتی می بینی خودت داره کلافت می کنه 

از خودت پاشو 

خودت باشو 

سفر کن با خودت . 

هر زمستون پیش ازینکه ریشه پایندت کنه 

شاختو بردارو تمرین تبر کن با خودت 

ا بساز و دونه دونه مرگ برگاتو ببین 

یا بسوز و جنگلی رو شعله ور کن با خودت 

 

سر بچرخونی مسیر روبروتو باختیangel 

از پل تردید با قلبت heartگذر کن با خودت 

تنها موندی با خودت با دشمنت با دوستت 

اخ دلم هیشکی کنارت نست سر کن با خودت 

 

 

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ اسفند ۹۸ ، ۲۰:۵۳
رستا فتحیان

امروز با تمام وجودم دریافتم که چیزی دردناک تر از قرنطینه شدن در فکر و خیال و خاطرات و باور های منفی و احساسات نیست . 

 

یادمان باشد میل احساس خاطره فکر قضاوت ها و مقایسه ها و قیاس های ذهنی 

همه و همه فقط یک باتلاق اسارت هستند 

انچه باید غرقش شد برنامه ها  و مشکلاتیست که برایش راهکار وجود دارد وگرنه همه میدانیم ساعت ها غرق خاطرات شدن ساعت ها خوشحالی کردن و ساعت ها فکر کردن گاهی نه تنها چاره ساز نیست بلکه یک تومور فکری می شود که تمام انرژیمان را می گیرد . 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ اسفند ۹۸ ، ۲۰:۲۶
رستا فتحیان

امروز اشک شادی باز حالم را دگر گون کرد

اشک شوق

اشک قرار

اشک ارامش

اینجور وقت ها جمله ی همیشگیم گوشه ی ذهنم هک می شود

دل اگر دل است یک ارباب و دل دار و دل ارام بس است

راستش من هر چه دارم از دلم دارم

احساس می کنم دلم شبیه همان کیسه  های جادویی کارتن های بچگیمونه که هرچی ازش چول بر میداشتن بازم پول داشت

احساس می کنم دلم به یک گنج شوق بی نهایت وصل است

گاهی با دیدن اسمان

گاهی با دیدن لبخند کسی

گاهی با نکاه کردن به چشمان کسی

گاهی با خواندن یک کتاب

و گاهی  وقتی مضرابی به سیمی زخم می زند

دلم سر ریز می شود از شوق

و من ارزو می کنم کاش شاعر یا نویسنده بودم

قبلا اینجور وقت ها شروع میکردم به عکس گرفتن نوشتن

اما هرچه بیشتر می نوشتم و بیشتر سعی می کردم ثبلتش کنم انگار ان حال خوبم زودتر تمام میشد

جدیدا یاد گرفته ام که هیچ کاری نکنم

بنشینم و حال خوبم را تماشا کنم

و در دریای ارامش و شوقی که به پا شده است غرق شوم تا کمی ارام بگیرم

راستش امروز اتفاق خاصی نیوفتاد  حالا در ادامه برایتان میگویم که چه شد

نمیدانم شاید راست می گویند خوشبختی به ظاهر نیست

چون من نمیتوانستم بگویم چه چیزی حال من را خوب کرده است

چون من حس می کردم تمام سلول های بدنم شکر می گوید

در ان لحظه فقط از خدا میخواستم این نعمت های خوب و این حال شکر گزاری  را از من نگیرد

 

امروز به طور استثنایی ساعت نه و نیم از خواب بیدار شدم

البته استثنایی هم نبود این ها اثر خانه نشینی و کرونا و ایناست

هر وقت خیلی کار سرم ریخته باشد و بین کارهایم سرگردان شوم

یا بیش از حد در خانه بمانم

انگار در و دیوار خانه می شود قرص خواب اور

اصلا همه ی بچه های کلاسمونم میدونن که مکانیسم دفاعی بدن من خوابه

یکی به وزیر بهداشت بگه یه فکریم به حال دوران بعد از کرونا بکنه که ما از خونه نشینی داریم روانی میشیم

ساعت 9 و نیم تا ده و نیم  طول کشید تا تازه متوجه بشم که اشتهای به خوردن صبحونه ندارم

طبق عادت منفی همیشگیم دو سه تا چایی خورده بود

بعدش یه منتو پوشیدم و رفتم حیاط

حاجی اومده بود خونمون

حاجی شوهر عمه ی نازنینمه

خیلی دوسشون دارم خداروشکر که شش ماهیه همسایه به این خوبی داریم

وصف عمه جانم رو هم همه شنیدن

و اصلا به نظرم این یک ارمغان الهی بود که یهویی از کوی امام جمعفر صااااف بیان خونه ویلایی کوچوی خوشگل بغل ما رو بخرن

حاجی و ببا داشتن برای اب دادن نعناهای تو باغچه یه اب پاش درست میکردن

منم رفتم که مثلا  کمک کنم

یکمی شاخه های مو هرس شده رو قیچی زدم و یکمی نخ از درختا باز کردم و برگشتم تو خونه

در مقابل میزان کمکی که بابا نیاز داشت من اندازه یه مورچه کمک میکردم و این اذیتم می کرد

اومدم خونه و تا ساعت یک پای لپ تاپ تایپ می کردم

وسطاشم موزیک میذاشتم و همخوانی

بعدش رفتم تو حیاط پیش بابا اینا و دیدم که خداروشکر دارن میان  تو که نهار بخورن

غذامون رویدادی بود

یکی میخواست برنج و ماهی بخوره

یکی میخواست برنج با خورش کرفس بخوره

منم بریونی که برای من گذاشته بودن تو یخچال رو برداشتم و درستش کردم

حین درست کردنش یه ذره الهه ناز میخوندم و یه ذره هم با بابا کلنجار میرفتم و سعی میکردم یه جوری ازش رضیت بگیرم برم جلسه

اخه میگفت تو میری کرونا میگیری میای میدی به من

راست میگفت البته ریه های با با اوضاعش خیلی وخیم بود

اما اخه خودش هر روز میره سر کار و محل کارشم پر از رفت و امده

خلاصه  ازونجایی که بابای من کلا جازه دادن و ندادن رو بلد نیست و من باید خودم بفهمم که الان ته دلش چیه

اعلام نهایی کردم که من دو میرم احتملا شیش میام خونه

و کسی چیزی نگفت

غذا اماده شده بود و

نشیتیم سر سفره

از بین سه تا غذا همه بریون منو خوردن فقط

البته بازم اضافه موند

اومدم تو اتاقم که کم کم اماده بشم برای جلسه

به اقای شیرازی زنگ زدم و یاداوری کردم و بعدشم سرگردون توی گوشی

رو تختی مخمل قرمز اتاقم هم که قاعدتا باید بهم انرژی بده افتاب افتاده بود روش و فقط  دلم میخواست بخوابم

از ساعت دو تا دو و نیم با مریم چت میکردم 

مریم حکم دلدار داره برام معتقدیم اگه ما دو تا رو بذارن مسیول جذب بچه های خاکستری به سمت دین کار هوشمندانه ای انجام دادن مریم هم از کساییه که هر بار باهاش حرف میزنم خدا رو شکر میکنم بابت بودنش

یه روزی فکر نمیکردم این دختر چادری یه گیتاریست مهربون و زرنگ و با عرضه ی باشه که بشه بهترین دوستم

با اینکه اون دوتا بچه داره و همسن خواهرمه ومن مجردم ولی انگار تفاوت سن و شرایطی بینمون احساس نمیکنم

سوتیامون و رفتارامون خیلی شبیه همه

پایه ی همه ی روزهی سخت و خوب زندگی من بوده

ساعت داشت دو نیم میشد و وقت رفتن

که تو همین هیرو دار مریم یه خبر بد بهم داد خبری که من فقط تایپ میکردم چیکار کنیم و علامت سوال پشت علامت سوال

مریم زنگ زد دید شوکی که به من وارد شده با چت حل نمیشه اما دیدم داره دیرم میشه و بهش گفتم خودم زنگت میزنم و بلند شدم لباس پوشیدم خدروشکر بابا اینا بیدار شده بودن و باز من فرشته ی عذاب خوابشون نمیشدم با سر و صدا کردنم

کاش می شد دسته درای خونه صدا نده اخه بیچاره هر وقت بابام میخوابه من یا تازه میام خونه یا از خونه میرم بیرون

رفتم سمت موسسه

و تو ماشین تا خود موسسه با مریم حرف میزدم

رسیدم دیدم خبری از ماشین بقیه نیست

بیخیال شدم و در نزدم وهموونجا تو کوچه و خیابون راه رفتم و به صحبتم با مریم ادامه میدادم داشتیم در مورد یه اتفاقی که افتاده بود تصمیم میگرفتیم

تو کوچه هم ساعت سه ظهر خبری نبود

اخوند محل نشسته بود تو مشاور املاکی که تازه باز شده و با هم حرف می زدن

شکوفه های یاسی رنگ روبروی مسجد باز شده بود

و

یک ظهر اروم کرونایی بر قرار بود

همین که راه میرفتم یه ماشین سفید دور زد و ایستاد کنار کوچه

نگاه کردم

ا عموجان جانانم بود

عمو وسطیه

خیلی دوسش داشتم

بهم گفت چیکار میکنی تو کوچه

گفتم هیچی عمو منتظرم بقیه برسن بریم موسسه

گفت اهان فکر کردم میخوای جایی بری برسونمت

تشکر کردم و یکیمم خجلت کشیدم ازینکه عین الافا تو کوچه راه میرفتم و خدافظی کردم

خلاصه حرفمون با مریم تموم شد و بقیه نیومده بودن رفتم داخل دستکش و مسک و ضصد عفونیا رو در اوردم و بقیه رسیدن جز اقای شیرازی

از فرصت استفده کردم دلم عکس بهااری با استاد جان رو میخواست

گوشیم خاموش شده  بود با گوشی خانم سلطانی کلی عکسای جداب گرفتیم و بعدشم رفتیم جلسه و خداروشکر تو جلسه یه خبر خوب بهمون دادن

یه جایی 1000 تا نیروی کار میخواست  با رشته هی مختلف که ما مستقیم به اونجا وصل شدیم و حالت میتونستیم یه کمکی به بچه های موسسه کرده باشیم

بعد از جلسه چادرمو اندازه زدم و اومدم سمت خونمون

دلم اتاق و خواب میخواست

هنوز خوابه از سرم نپریده بود خاصیت خابای بهاری همینشکللیه

اومدم گوشیمو زدم تو شارژ و پیاممو چک کردم

یکی از دوستای جدیدم که کلی منتظر پیامش بودم جوب پیامامو طوماری داده بود

هرچی سعی کردم تند تند بخونم دیدم چیزی متوجه نمیشم و بیخیال شدم گذاشتم سر فرصت و رفتم حیاط

هنوز بابا اینا داشتن درخت درست میکردن

دیدم خیلی کاری نیست یعنی هست ولی اونقدری نیست که بمونم

سریع برگشتم رفتم زیر تختم هرچی کتاب شعر دم دستم پیدا کردم اوردم

اوردم و شروع کردم خوندشون

اخه امروز اخرین فرصتی بود که میشد به خانم کیقبادی زنگ بزنم و طرح جلد کتابمو بدم طراحی کنه

از تو کتاب شعرا دنبال اسم برای کتاب هدفگذاری می گشتم

ادم عاشق که باشه همین میشه دیگه

هدف گزاری چه ربطی داشت به شعر نمیدونم ولی من اسم و طرح کتابو پیدا کردم و صوت ضبط کردم فرستادم برای خانم کیقبادی

بعدش استرس گرفتم که بابا اینا تنها موندن و دویدم رفتم حیاط

سرد بود پیشنهاد چاییمو قبول کردن اومدم چایی دم کردم و غرق لپ تب شدم  و حواسم رفت که اونا منتظرن

لطفم به من نیومده یعنی بلد نیستم

خلاصه خودشون اومدن چایی بردن و منم رفتم بیرون باهاشون چایی بخورم که همینجا سیم شکر گزاریم وصل شد

یه نگاه کردم دیدم کل حیاطمون سفیده ز شکوفه های خوشگل

یه چیز عجیب زیبایی بود

ازونطرف کاج کپه ایا ( اسمشو بلد نیستم ) رنگ سبز و طرد خیلی خاصی داشتن و عجیب خوشگل بودن

ازون ور پنجره ی اتاقم پیدا بود و یه اسموووووون وسیع و یه ماه خیلی خوشگل و کامل نقره ای

هوا خوب بود و صدای اهنگی هم که گذاشته بودن میچسبید

اینقدر از داشته های اون لحظم خوشحال بودم که حد نداشت

دلم میخواست بشینم همونجا سجده ی شکر برم

ازینکه سایه بابا بالا سرم بود

از خوشگلیای طبیعت

ازینکه کلی فیل عالی اموزشی تو لپ تابم داشتم که هنوزندیده بودم

از بودن با بچه های راهبر

زینکه با محدثه حرف زده بودیم از دیدن عکس ایه دخترش

از اینکه بچمون ترنم داره بزرگ میشه

از خودم از کتابی که داشتم مینوشتم  و از خدایی که ارباب زندگیم بود

عجیب حالم خوب بود

یکم نشستم  وچاییمو خوردمو اومدم

حسم میگفت هرچی حل خوبه از صدقه سری دلم دارم

عشق ما را نرم می کند

ناب می کند

تازه می کند

باز سازی می کند

و درون ما را دگرگون می کند

بعدش سریع برگشتم توی خونه چون میدونستم هرچی بشینم زیبایی این حس و حل تموم شدنی نیست و خدا اینارو افریده تا ما با حال خوب وظیفه هامونو نجام بدیم و بریم برسیم به اونجایی که باید نیافریده که غرقشون بشیم و توش گیر کنیم

 

اومدم وبلاگمو نوشتم که تکلیف امروزمو انجام داده باشم و بعدش هم برم سراغ بقیه کارا

حال دلتون خوش

18 اسفند 98

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ اسفند ۹۸ ، ۲۱:۳۸
رستا فتحیان

شاید باور اشتباهی داشت در ذهنم جان می گرفت ...

همه آدما کارهاشونو واکسنی انجام میدن 

اول میان وسط 

کم کم اثر واکسنه از بین میره 

 

وقتی کار جدید میاد ثبات کار قبلیه از بین میره 

 

 

به این مفتخرم ک جوگیرانه کار جدیدی رو قبول نمیکنم تا وقتی مطمئن نباشم از پس کار قبلی بر اومدم یا نه ....

راستش اجازه نمیدم حرفای آدما مثل واکسن روم اثر بذاره 

 

فقط وقتی از حرفشون اثر میگیرم ک بشه تا تهش برم ....

معمولا وقتی استاد تکلیف جدید میده همه تکلیف قبلیه یادشون میره 

نمیشه 

اینجودی نمیشه 

من حرفای واکسنی دوست نداشتم 

چطور اثر حرفا و تصمیمات رو از حالت واکسنی در بیارم؟

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۹۸ ، ۰۰:۰۸
رستا فتحیان