وقتی که عشق سر قدم باشد

سلام اینجا داستان یک دلدادگی را به همراه تجربیاتی برای زندگی خواهید خواند

وقتی که عشق سر قدم باشد

سلام اینجا داستان یک دلدادگی را به همراه تجربیاتی برای زندگی خواهید خواند

راه عاشقی راه جان کندن است راه ترسیدن عشق همچون ماهی کور سوی دیدی به زندگی من داده ک اینجا با شما در میان میگذارم

اخر هفته به وقت جمعه به یمن اومدن خواهر اتاقم مرتب تر از همیشه

بخاریم داره میسوزه

نورم در حد چراغ خواب که یکم فضا ارامش بخش تر بشه

موزیکای جدیدی که مریم برام فرستاده هم پلی شده

هفته اینده هم یه دیدار که  مدت هااااااست منتظرش بودم داره تنظیم می شه 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

تا حالا شده دلت شدیدااااااااا و عمیقااااااا و قلبااااااااااا برای یه نفر تنگ شده باشه 

شده دلت ضعف بره و بد جور هوس یه خوراکی خوشمزه کنی 

شده دلت لک بزنه  واسه انجام دادن یه کاری ؟

 

یه جور عجیب غریبی یه جور خیلیییییی شدید  نه فقط خودم 

خودم 

دلم 

عقلم 

تک تک سلول های بدنم 

لک زده واسه ی  اینکه 

1. یه وبلاگ روزانه ی خاطره داشته باشم تا بتونم روز به روز مسیر رسیدن به هدفمو بنویسم  مثل فصل های کتاب سفر نامه 

اما این وبلاگ برای سفر رسیدن به ارزوهام باشه ....برای داشتن چنین وبلاگی جز یه همت و اندکی خلاقیت و مهارت نویسندگی چیزی نمی خوام . البته یه چیزی که خیلی مهم و لازمه اون حدیث امام علی هست که هنوزم که هنوزه نونستم سر لوحه زندگیم کنم و نمیدونم ایا با این کار سنخیتی داره یا نه ؟ اون حدیثی که میگه تا  کاریو به سرانجام نرسوندی راجع بهش با کسی حرفی نزن ....

با خودم میگم خوبه یه وب که اسم و رسم نداره برای اینکار انتخاب کنم و .... نمیدونم ...

2. داشتن یه پیج ناب و حرفه ای  محتوایی  به سبک دیجیتال مارکتیک  اما یه پیجی که از جنس خودم باشه و توش پر عکس بدون روتوش و فیلتر و وقعی باشه ....

3.داشتن یه زندگی منظم یه لایف استایلی که در حال ساختنش نباشم برام عادت شده باشه جزیی از زندگیم شده باشه عادتای خوبی مثل سحر خیزی مثل مطالعه  و ....

 

4 و یه تیم بزرگ  و همدل و متعهد نتورکی که یه لیدر با ثبات و قوی و سخت کوش دارن که اسمش رستا فتحیان باشه 

5 ویه زندگی واقعی  شاد و سرشار ارامش که توش جای خانواده و دوستان و عبودیت و عشق در کنار کار و تحصیل  و رشد شخصیم حفظ شده باشه 

6 و یه عشق ناب دو طرفه با تموم چالش ها و هییجان های که ذاتا هر عشقی داره 

7.  و اینکه خانواده ی سلامت و اروم و شادم در مسر خوشبختی باشن و نه به دنبال سرااااااب 

8. و اینکه حساب پر از پولی داشته باشم که بتونم اونجوری که دوست دارم زندگی کنم 

9. ازادی استقالل رفت و امدی ... اینکه بتونم 4 صبح و ده شب  هر زمان هر کجا که میخوام باشم 

10.  یه ماشین یاریس و یه لپ تاپ جدید و یه استایل برند و رله  و یه گوشی اپل 

11. و یه لیدر کوهنورد خانم که هر هفته حرفه ای بزنیم به صخره و کوه و هر ماه  غار و دره و جنگل ناب 

12. و گرجه واقعی نمیشه اما حداقل  توی خواب یه چند دقیق ای دیدن مامان و حرف زدن باهاش 

13. و عبودیت 

 

 

بعدش با همون یاریسه به عنوان استراحت  هوس  کینم و بریم یه سفر روستایی بوی رطوبت و جاده و هزیم و اب و صدای خروس صبحاشون و زوزه گرگ شباشون .... 

 

میدونی چیه من همه شرایطی که بتونم تو مسیر رسیدن به این 13 مورد ناقلبل قرار بگیرم رو دارم

دوست خانواده همراه مهارت امکانات نسبتا خوب که باید از تو دلش همین جایگاهی که لایقش هستم رو بسازم 

و رسیدن به همشون  با تموم شکست هایی که داشتم شدنیه خیلی هم شدنیه حتی توی هر کدوم از این مورد ها دارم یه سری اقدامات انجام میدم و رهاشون نکردم

و واقعا ارزو نیستن  و قرار نیست ارزو بمونن همشون هدفن و برای رسیدن بهشون برنامه های دارم

 

اما 

اما 

اما .....


خدا هست و نعمات فراوان هست و یه عزم جزم و با ثبات از خودم لازمه که هنوز با صد وجودش تو دل میدون نیست 

و نتورک محیطی هستش که داره کم کم کم کم نرم نرمک منو بیشتر ز قبل تو این مسیر میبره جلو 

نشالله که بمونم تو مسیر و این سفره خیلی زودتر از اونی که فکرشو میکنم اتفاق بیوفته 

اگه خدا بخواد همه ی این اتفاقا تو یک ماه اینده میشه بیوفته 

فوقش دو ماه 

فوقش شیش ماه 

فوقش یک سال

خدا به من صبرشو بده  و همت با ثبات حرکت کردنشو 

دیگه هیچی نمیخوام 

 

 

ادینم خوش 

 


 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ آذر ۹۹ ، ۲۰:۱۶
رستا فتحیان

امروز عصر همین که داشتم چرخ میزدم تو استوری لیدرا یه پاور پوینت دیوونه کننده دیدم از تاپ ارنر بهرامی ... نه اینکه اصل پاور دیوونه کننده باشه ها نه برای من این حس رو ایجاد کرد ... کلا اینروزا نتورک زیادی منو به این حال میندازه ... توی جلسات جیکم‌ در نمیاد ... بعد جلسه دلم‌میخواد برم تو افق محو شم دلم میخواد زمانو نگه دارم هضم کنم اطلاعاتی که گرفتمو بعدش زمانو ازاد کنم ... گاهی بغض می کنم و گاهی دلم میخواد برم یه جایی داد بزنم ... از شدت خوب بودن حرفای لیدرا حالم شبیه گنجشک کوچولویی میشه که از حس خوب پرواز براش حرف زدن ولی اون فقط بال بال میزنه و نمیتونه تو آسمون پرواز کنه ... 

پاور پوینت رو برای الهام و میترا فروارد کردم 

و هی نگاه عکس میگردم و یادم میوفتاد به اون روزی که برای مسائل مدیریت موسسه رفته بودیم مشاور شغلی ... و اون اقا برای ما تفاوت رهبر و مدیر رو گفت ... و به من گفت شما شخصیت مدیر داری و باید رهبر بشی ....

 

شاید تفاوت رهبر و مدیر خیلی مسئله ی پیچیده ای نباشه اما خداییش اینکه تو نتورک این مسائل به حرفه ای ترین شکل ممکن گفته بشه و بدون پرداخت بها ادما بتونن اینقدر چیز یاد بگیرن و اینقدر رشد اقتصادی کنن خیلی پیچیدست .... و من خداروشکر میکنم که وارد صنعت نتورک شدم و از خدا میخوام کمکم کنه تو این مسیر در‌چهت اهدافم یکی یکی ارزشامو تیک بزنم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۹۹ ، ۲۳:۵۶
رستا فتحیان

دیروز کیان من از دستم ناراحت شد شدیدا

تقصیر خودم بود ولی فکر نمیکردم ناراحتی پیش بیاد

قرار بود ویدیو بذاریم توی پیج

منم تصمیم گرفته بودم ویدیو just do it  رو به صورت چتی انجام بدم و بزارم تو پیج

ساعت دوازده شب بود

هم خوابم میومد

هم نگران بودم که دیر خوابیدن خوب نیست

هم باید فیلمو میذاشتم

و هم دوست نداشتم مثل هر شب فیلم سر سری بزارم

خلاصه با ذهن مشغولی هایم بین لیست واتس اپ میگشتم ببینم کی انلاینه

اهان کیان من انلاین شد

سلام کیان

سلام

( عاشق بی مقدمه پیام دادنای خودمم )

میگم من راس ساعت دوازده و نیم بهت پیام میدم کی انجامش میدی

تو بگو باید بهش فکر کنم

بعد من هرچی فرستادم استیکر ناراحت بفرست بعد که گفته حله داداش بنویس انجامش میدم .

هرچی بنده خدا پرسید یعنی چی برای چی

من فقط میگفتم تو کارت نباشه میخوام فیلم انگیزشی بسازم

راس ساعت پیام شروع شد و اسکرین ریکورد گوشیمو زده بودم

هنوز پیام اولو رد نکرده بودم صااااف ساعت دوازده و نیم شب

دکتر میلاد call you  ردش کردم

دکتر میلاد pm   ردش کردم

گروه محتواسازان هوشمند  bing – bing – bing

ردش کردم

فیلم داشت جالب میشد

خلاصه کیان گفت دارم فکر میکنم

منم شروع کردن به ادامه ی پیام ها

فکر نکن

ننال

نوک نزن

برنامه نریز

چشم نچرون

منتظر نباش

ذوق نکن

فرار نکن

نگران نباش

بدبین نباش

خودازاری نکن

داد نکش

عر نزن

نقاپ

هرزه نباش

گریه نکن

نا امید نباش

بی غیرت نباش

من من نکن

دست و پا نزن

گیج نباش

حاشیه نرو

سرهم نکن

نترس

غر نزن

به موهات ور نرو

دستتو نخارون

هاج و واج نباش

 

اقا خلاصه کل اون مواردی که تو کلیپ معروف just do it  بود رو نوشتم که اخرش بگم فقط انجامش بده

از یه جایی به بعد سین نخورد

حالا منم داشتم اسکرین ریکورد میگرفتم

اخرش رسید دیگه باید میومد جواب میداد که انجامش میدم تا فیلمو قطع کنم

ولی

هرچی صدا زدم داداش کجایی

داداش حله ؟

داداش زنده ای ؟

دیگه قید فیلمو زدم فیلمه خراب شد فقط  خندم گرفته بود ازینکه اینهمه نوشتم فیلمم خراب شد

اومد

و نوشت :

چیزی خورده تو سرت

این چرندیات چیه میگی

هرچی براش توضیح دادم

مگه متوجه می شد

فقط میگفت یعنی چی

جی میگی

و بهش برخورده بود حسابی

خلاصه که حالا ناراحتی اون برام مهم نبود

ولی هیچ وقت تو خستگی از یکی نخواین یه کاریو براتون انجام بده و براش توضیح ندین . شما خسته این دلیل نمیشه اون بنده خدا رو تو گیجی نگه دارید ...

ولی در عوض فیلم طنز جالبی شد و گذااشتمش تو پیجم به عنوان طنز

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۹۹ ، ۰۲:۰۷
رستا فتحیان

اثر لبخند

اثر لبخند

اثر لبخند

غیر قابل باوره

همیشه لبخند بزن

به  همه ی ادم هایی که لبخند یادشان می رود بین دغدغه های زندگی

بگذار با دیدن لبخند تو حتی بری لحظه ای حالشان خوب باشدو یادشان بیاید که می شود بین دغدغه ها خندید یادشن بیاید مهربانی هست خوشرویی هست یادشان بیاید که چه قدر لبخند حالشان را خوب می کند .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۹۹ ، ۰۲:۰۶
رستا فتحیان

رنگ زرد جز رنگ هایی بود که هیچ وقت بهش علاقه نداشتم

افتاب هم که شدیدا اذیتم میکرد

هر وقت افتاب بود پرده های اتاقمو میکشیدم که نیاد تو اتاق

نمیدونم تغییر طبع دادم یا شرطی شدم ولی کم کم هرچی میگذره علاقم به رنگ زرد زیاد میشه و افتاب رو بیشتر دوست دارم ازینکه برم بشینم تو افتاب لذت می برم از گرمای تشعشع افتاب حالم خوب میشه حس امنیت و ارامش می کنم

حتی توی تابستون

یعنی میخوام اینو بگم بهتون که به قدری افتاب برام دوست داشتنی شده که گاهی وقتا میشینم توی ماشین دلم نمیخواد پنجره رو باز کنم میخوام از کل گرمایی که تو ماشین جمع شده استفاده کنم

شبیه کسی که از تو سوز اومده و گرما بهش می چسبه ...

دیروز و امروز از فعالیت خودم راضی بودم و انضباط فردیم نمره ی خوبی داشت

بعد  از اینکه جلسه ی صبحانه تموم شد یه لیوان چایی و دو ساعت خوب افتابی خودمو مهمون کردم

به قدری چسبید به قدر لذت بخش بود که حد نداشت

ماشینمو بردم کنار کتابخونه یه لیوان بزرگ چایی خوشمزه و دبش خوردم

صندلیای ماشینو دادم جلو

رفتم رو صندلی عقب و دقیقا به مدت دو ساعت ظهر تابستون تو ماشین خوابیدم

نمیدونم چرا ولی به جای اینکه از گرما حالم بد بشه بیشتر لذت بخش بود

تو ذهنم دایم یاد زمستون و اینکه چه قدر سرد بود و لرزیدنه میوفتادم و بیشتر کیف می کردم

خلاصه اینکه یاد نداشته ها میتونه داشته ها رو خیلییییییی دلچسب کنه

یه جوری که کیف کنی بچسبه بهت

زتون میخوام گاهی برین روی صندلی ماشین بخوابین تا قدر خواب راحت تو خونه بیاد دستتون

گاهی تو تابستون بدون پنکه و کولر بخوابید گاهی زمستون برین تو حیاط و دو ساعت بخوابید

گاهی صبح صبحونه نخورید و بدون پول برین بیرون

ازتون میخوام تو اوج رفاه زندگی کنید ولی گاهی نداشته ها یی که ما داریمشون رو یادتون بیاد نه صرفا یه یاداوری ذهنی حسش کنید تا از داشته ها لذت ببرید و خدا براتون زیادش کنه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۹۹ ، ۰۲:۰۶
رستا فتحیان

بعد از کلی بریم بریم لطفا بریم بلاخره با همکارم اومدیم بیرون از دفتر (حوصله کار کردن نداشتم تو محل کار همه کار میکنن میخواستم بیام بیرون نبینمشون) من ناهار اورده بودم اما تو اون گرما بی دلستر نمیشد ناهار خورد ، سوار ماشین شدیم ک بریم دلستر بخریم ناهار بخوریم
دیدین ادم وقتی جون تو بدنش نیست کسله قدرت تصمیمگیریشم میاد پایین کاه براش کوه میشه من اینقدر قدرت تصمیم گیریم پایین بود که یه بیست دقیقه ای دنبال ماشین بی ام و ایکس ۴ رفتم لایو گرفتم .... بعدش بلاخره دلستر خریدیم و با همکارم ماشینو تو سایه ‌کنار پارک گل محمدی پارک کردیم و دوتایی رفتیم عقب نشستیم ناهار خوردیمو خدافظ خدافظ من رفتم کتابخونه
من بودم
کتابخونه بود
لیست کارام بود
ولی انگیزه نبود
نمیدونم شایدم به قول مزاج شناسا سردیم شده بوده هرچی هست که یکم موزیک گذاشتم فایده نداشت یکم دولت و فرزانگی اوردم بخونم فایده نداشت ... منم رفتم رو میز کتابخونه تا خود ساعت ۴ خوابیدم ب قدری چسبید ک حد نداشت فقط وقتی بیدار شدم کل بدنم خواب رفته بود
رو میز چوبی رو کیفی ک توش پر کتابه ...
اما چسبیداااااا
عین خواب کف اتوبوس ک خیلی میچسبه ...
خیلی وقت بود ظهر نخوابیده بودم اونم اینقدر عمیق ...
بعدش بیدار شدم و رفتم واسه خودم از بستنی فروشه اب جوش گرفتم فلاسکمو پر کردم و تو کتابخونه بی کولر یه چاییم‌خوردمو من بودم و کتابخونه بود و لیست کارا بود و انگیزه نبود 😂😂😂😂😂
دیگه میدونستم راهی جز اینکه بیخیال انگیزه بشم اقدام کنم وجود نداره
میگن وقتی انگیزه ندارین حتی نرین برنامه ریزی کنین و ... فقط برین یه کاری انجام بدین حتی اگ اون کار اولویت نباشه
اینو هم استادم ب من گفته بود هم دکتر عمم به عمم ‌
ربطش چیه نمیدونم ولی لابد حرف حسابه دیگه
خلاصه منم لپ تابو باز کردم و شروع کردم ب تایپ کردم
اینقدر گرم تایپ بودم ک دو سه نفر تو کتابخونه دنبال هم کرده بودن من متوجه نشدم

خلاصه ساعت ۸ زوری بیرونم کردم
و من تا انگیزم یکم‌ دوزش زیاد شد و یه اقدام رو انجام دادم ک تایپ کردم یه‌بخش کتاب بود دویدم برنامه ریزی کردم ....

میدونین مثه چی میمونه هندل زدن موتور
یه اقدامک
یه اقدامک
یه برنامه ریزی به روش رستایی
و
حرکت .


شبتون خوش

راستی قسمته من هر شب تو خواب وبلاگ بنویسیم
بدونین ک این وبلاگم درحالی دارم مینویسم ک انتشارو بزنم یه راست میرم‌موج دلتا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۹ ، ۲۳:۵۳
رستا فتحیان

روز زوج بود و پلاک ماشینم فرد
تازه ام بابا پیام صد هزار جریمه رو داده بود بهم
پس جرات نداشتم باز برم اللخصوص ک اس ام اسا هم رو خط بابام میده
تو خونه ما سه تا ماشینه سه تا خط
ماشینا یکی یکی به نام اون یکیه
خطا ی مبایلمونم همینجور
خط من مال بابامه خط بابام مال منه
ماشینا رو بابام اینجوری کرده ولی خطای مبایل کار خود حواس جمعم بود رفتم خدمات ارتباطی سند بگیرم وارونه اطلاعات داده بودم

خلاصه پیاده رفتم دلم بدجوری واسه پیاده روی تنگ شده بود
اینقدر پیاده روی دوست دارم که حد نداره
محله ی زندگیمون خیلی امنیت نداره وگ ن هر شب میرقتم پیاده روی
اسمون شب
هوای سبک شب
خلوت بودم خیابونا
و اینکه میتونی راه بری
زنده بودنت
توانمند بودنت
نفس کشیدنتو لمس کنی
و یادت بیاد تو یک انسانی
و برای تمام مشکلات زندگی خودت کافی هستی
بعضی وقتا به قدری دلم پیاده روی میخواد ک چندین دقیقه از پنجره عین زندانیا به بیرون اتاقم نگاه میکنم و حسم‌مثه حس ادم تشنه که اب میخواد میشه .

خلاصه اون پیاده روی یه فرصت شد
رفتم داخل خیابون شمس ابادی کارمو انجام دادم و برگشتم
خوشحال ازینکه جریمه نشدم
اومدم رسیدم مقابل ماشینم اینور خیابون
همینکه سرمو بالا کردم برم اونطرف خیابون چشمم خورد به کاپوت ماشین
رفته بود تو
اومدم دقیق نگاه کنم اتوبوس ایستاد تو ایستگاه و دید منو گرفت
یه جوری پریشون شدم ک حد نداشت
تا اتوبوس بره به همه چی فکر کردم
اومدی جریمه نشی کلی خسارت ب ماشین خورد
الان چیکار کنم
زنگ میزنم ب بابام اول
نه بهتره برم به مغازه داره بگم کی زده به ماشین

حس میکردم الان امکانات رفاهی منو خدا بهش ضربه زده و من الان بی خانمان می شم و بدبخت خیایونا میشم و دیگه ماشین ندارم و باید کلی الاف اتوبوس و تاکسی بشم کلی مول اسنپ بدم خیلی جاها نرم 😂😂😂😂😂😂ماشین بابام چرا هیچیش نمیشه من فقط باید هر روز ماشینم یه چیزیش بشه
( فقط یه ذره بدنه ماشین رفته بود تو همین )

خلاصه با سرعت اومدم اینور خیابون
هااااااااااااایش
ماشین من اون جلوییه بوده اشتباه دیدم
تا خونه حس ارامش داشتم
حس میکردم از یه دردسر بزرگ قصر در رفتم
حس میکردم خوش شانش ترین ادم رو زمینم
و چه قدر ازین اتفاقا که ما خودمون متوجهش نمیشیم اصلا ولی برامون نمیوفته
و اگ میوفتاد و اینشکلی میدیدم حل شدنشو
اینقدر نمیگفتیم اه این چه زندگی ایه چرا من اینقدر بدبختم و ب همین راحتی حستون شبیه خوش شانس ترین ادم دنیا می شد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۹ ، ۰۸:۴۶
رستا فتحیان

اون دو نفر شاگرد جدیدالورود بیرون در ایستاده بودن و نمیدونستن بیان داخل با نه
از میزان سر و صدای کلاس انتظار میرفت من در حال اشک ریختن باشم
ولی من اینقدر شوک شده بودم که همونطوری ک روی صندلی لم داده بودم حتی صاف نشستم
همینجور لم داده بودم داشتم‌سعی میکردم تجزیه تحلیل کنم ببینم‌استاد داره داد میزنه یا وولوم صداش بالاست ولی دیدم داره داد میزنه خیلیییییم داد میزد
میگفت تو نباید مشکلاتو به دیگران زودتر از اینکه بهش برخورد کنن بگی‌
این درس یه کلاسمون بود ولی نمیدونم‌چرا خیلی به نتورک میخورد تو نتورکم‌میگم ابجکشن نزنین

اشتباه نکنید به این موضوع الان فکر نکردم دقیقا وقتی استاد داشت داد میزد به همین مسئله فکر میکردم و سعی می کردم فکر کنم چ عکسالعملی انتخاب کنم در مقابل استاد
بهشون بگم شما اجازه ندارین سر من داد بزنید یا نگم

من فقط میگفتم متوجه نمیشم استاد
واقعا نمیدونستم چه اتفاقی افتاده من باید چه کاری انجام‌نمیدادم
یه بچه ها گفت استاد خانم‌فتحیان واقعا نمیدونه الان چیکار باید میکرده

و بعد که استاد اروم شد گفت حالا سوالتو بپرس
اینجا من از حالت لم بلند شدم
و سعی می کردم صحبت کنم
ولی اینقدر بغض کرده بودم که اگ حرف میزدم اشکام میریخت و دوست نداشتم این اتفاق بیوفته
هرچی استاد میگفت خب سوالتو بپرس
یه دوبار گفتم اینقدر دعوا کردین یادم نیست دیگه
و سعی میکردم بغضمو فرو بدم تا بتونم‌بپرسم
موفق شدم اخرش و کسی اشک منو ندید استاد تا اخر کلاس هرچی سوال میپرسیدم جواب میداد تو عمرم این میزان مهربونیه استادو ندیدم حتی سوال خارج از موضوعم جواب داد ☺️☺️☺️


اما این اولین درس این هفته نبود که باید از شاگردی میگرفتم

پس فرداش رفتم شرکت و دیر رسیدم جلسه
اونجا هم نمیفهمیدم مشکل از چی بود
من اهل تاخیر نیستم و اعلام کرده بودم اگ میدونین دیر میرسم‌مشکل داره نیام ولی بهم گفتن بیا

همکارم وسط جلسه داشت سخنرانی میکرد ‌
بیست سی نفری هم دور تا دور مربعی صندلی چیده بودن

من رسیدم _ رسیدن من همانا و سخنرانی که وسط صحبتش چشمش به من بود ک جای نشستنو انتخاب کنمو به اصطلاح شرکت بهم سفت بزنه همانا

اما من اینجا هم نمیدونستم مشکل چیه میگفت برو اخر جلسه بشین
ولی من ردیف اخر بودم
یه نگاه کردم ب صندلیا و میدونستم داره گیر‌بیخود میده ولی سعی کردم هیچی نگم چون به هرحال نمیتونستم پیشبینی کنم بعدش چی میشه و این ادمه خیلی خوش صحبت نبود یهو بعدش یه چیز دیگه بارم میکرد ولی تو دلم گفتم ( عین اسب رم کرده هرکی میاد یه لگدی میزنی تو چته اروم باش _ یکمم خرج این دفتر کن بیرون و داخل جلسش معلوم باشه)
گفتم اینجا اخرین ردیفه
ولی اینقدر هول شده بودم و حسِ ضایه شدن بگم چی بگم یه حس تحقیر گونه ای داشتم که نمیتونستم تجزیه تحلیل کنم‌چی میگن ( راست میگفتن البته چ کرمی بود همون ته ته میتونستم بشینم من ک میدونستم این سخنران اهل گیر دادنه ولی به عقلم نرسیده بود . جالبه بهشم میگن قلبش بزرگه این قلبش بزرگ نیست عقده های تو قلبش بزرگه ک هی هر روز میریزه رو این و اون ک نمونه تو دلت از عقده بمیره.


اون وسط فکر کنم یه نفر گفت میگن یعنی برو اخر سالن بشین
ولی من ذهنم اینقدر درگیر ضایه شدنم بود و اینثدر قلبم تند میزد ک تپس قلبو تو جشامم حس می کردم

معمولا تو بحث و دعوا و اینجور مسائل قلبم میاد تو چشمم و کلا حرکاتم کنو میشه اگ دعوا خیلی شدید باشه ک اصلایه مدت هیچ حرکتی نمیتونم بکنم انگار تمام بدنم تو همون حالت خشک شده و سلولای بدنم همه متعجب به حالت شوک ایستادن و نمیتونن به حرکت کردن فکر کنن

خلاصه ذهنم برو اخر سالن بشینو در حدی تحلیل کرد که صندلیمو یه ردیف بردم عقب تر 😂😂😂😂😂
گفتم‌ببخشید عذرخواهی می کنم
گفت ببخشیدت چ فایده داره
کلاس منو به هم زدی
گفتم ن اتفاقا این یه قسمت نمایشت بود چون من به هم نزدم خودت پریدی به من
کلا خوشت میاد ازین سفتا وسط جلست باشه بیچاره اونی که اون لحظه چشت بگیرتش
😉 تو دلم گفتم
وگ نه ظاهری ک اینقدر حالم بد شد نمیدونستم الان سرمو بندازم پایین نگاه خودش کنم ؟ حس میکردم همه حس بیچاره ها رو ب من دارن
حس اینو داشتم ک الان همه دارن نگاه من میکنن درحالی ک میدیدم به من کسی نگاه نمیکنه

♥️تو دفترم نوشتم یا ذوالعز و الاقتدار اعزنی ♥️
و یادم افتاد ک قبل اومدن تو شرکت توکل کرده بودم پس این اتفاق بهترین اتفاق ممکن بوده


________

اما اینها به کنار

من یه درس خیلی باحال از زندگی و این سبک اتفاقا گرفتم
اونم اینکه لبخند یه بچه بهت
کم محلی یه بچه بهت
اینکه پات گیر کنه به مبل
اینکه دستت بکشه به دسته کابینت و زخم بشه
تا هر اتفاق خوب و بد تو روزمرگی هامون
کتکاییه که قوانین جهان به ما میزنن
و باید بزنن
چون
قاعده ی مشخصی دارن و طبق اون قاعده ما کاری کردیم ک کتک بخوریم
قاعدشون اینه که یا ما خودمون برای رشد به خودمون سختی ندادیم پس دنیا بهمون سختی میده
یا اینکه حق یکیو باطل کردیم
یا اینکه زیادی خوش بودیم و دنیا برامون به کام بوده و
دنیا رسمشه هر وقت فکر کردی دنیا به کامته بزنه تو کاسه کوزت ....
خلاصه اینکه میدونستم این چوبیه ک باید از دنیا میخوردم و سختیشو میکشیدم

برای همین رفتار این دو بزرگوار بعد این دو اتفاق که یکشون عذرخواهی کردن و یکیشون کلا اونروز اعصاب نداشت و به نفر بعدی‌گیر داد برام مهم نبود
دنبال مرهم زخم نبودم
گرچه کودک درونم هنوزم هی تجدید خاطره میکنه و میگه جای این سیلیا خیلی درد میکنه
ولی بالواقع اصلا اهمیتی نداشت
من برای هدفم باید بیشتر اینا سختی بکشم
مثه یه صخره نورد ک تمام بدنش زخمی میشه .


اوقاتتون با کام


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۹ ، ۰۸:۴۵
رستا فتحیان

از صبح تا خود ساعت ۸ شب پای لپ‌تاپ بودم 

ساعت هشت و نیمم درواز تهران قرار داشتم با دوستم . 

اینقدر خستگی بهم فشار اورده بود ک کل مسیر تو موج الفا بودم یه چیزی بین خوای بیداری سرعتم از اول تا اخر اتوبان یکسان بود 

ماشینو پارک کردم و فکر کردم دیدم خدایی کافه بیشتر میشه حرف زد تا وسط فلکه اونجا هی باید جابه جا شیم من حالشو ندارم

رفتم داخل حیاط کافه و زنگ زدم که بیاد اونجا

گارسون گفت خانم اینجا اماده نیست لطفا برین داخل سالن 

گفتم اگ امکان داره من همینجا بشینم 

هیچ دلیل خاصی نداشت واقعا حالشو نداشتم این راهو برگردم ... دلم میخداست کلا بشینم یه جا و دیگه بلند نشم  همونجا بخوابم فردا صبح بیدارم کنن . ازونز دیدی شدت خستگی خوابت نمیبره ولی منگی فکرت ی جا دیگست .... 

اقا کافه ایه تو حیاط ضبطشونو روشن کرده بود و داشت قران پخش می کرد 

 

و من تازه فهمیدم چ ترکیب ارامش بخشیه کافه و اذان ... تاحالا این ترکیبو با هم میل نکرده بودم .

یهو حال دلم خوب شد یهو حس کردم خستگیم تبدیل شد به ارامش

مثل بچه ای که خستست ولی مامانش نیست تبدیل شد به بچه ای که خستست ولی مامانش میاد بغلش میکنه و تو بغلش میخوابونتش 

و به این فکر کردم که وقتی هیچی به اندازه قران نمیتونه حال ادما رو خوب کنه 

وقتی خدا اسطوره ی عشق و مهربانیه ... چرا ما ادما اسنقدر غلیظ این عشق با شکوه رو یه طرفه رها میکنیم و حتی با شنیدن صدای عاشقانه ی خدا هم حال دلمون خوب نمیشه .... ما بین موزیکا دنبال حال خوب میگردیم ولی محبت خدا محبت خدا امان از محبت خدا که اگر اقبانوس بود غرق شدن انتخابم بود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۹ ، ۰۰:۰۸
رستا فتحیان

اتفاق تلخ دیروز 
داستانی از وبلاگم
ته چین با ماست زیاد جز غذا هاییه که وقتی ببسنم‌نمیتونم خودمو کنترل کنم . 
بسته به شرایط اگ‌کسی خونه باشه از خوشحالی دو دور ساکت دور اشپزخونه می دوم و دستامو تو هوا تکون میدم 
اگه کسی خونه نباشه فریاد شادی سر میدم . 

وقتیم که تهچین رو مقابلم میذارن با چشمام مواظبم اگ اضافه موند کسی الکی زیادی نخوره من برای ناهار فردام ذخیره کنم تو یخچال . البته معمولا صبحونه ی فردا میشه . 

اما دیروز تهچین ب ی اتفاق تلخ و ی درس شیرینی  برای من درست کرد 
اومدم خونه از شدت خستگی و استرس اینکه کلی کار دارم ولی خوابم‌میاد رفتم سمت اشپزخونه. اول سماورو زیاد کردم و بعدم فکر میکردم بوی کیک میاد و با دپرسی رفتم سر یخچال 
طیبه بهم گفت : حالا نیم ساعت صبر کن بعد شام بخور 
و من گفتم : اخه شام چی پختین رو گاز که کیکه فقط
گفتن نه بابا تهچینه 
منو بگی ... 
با کلی واااای مرسی رفتم بردارم گفتن نه اخه نیم ساعت دیگه میپزه 
اگ قرار نبود تهچین باشه محال بود برم سر کارام ولی دیدم من با این میزان عجول بودن دووم نمیارم نیم ساعت بشینم و رفتم سر چند تا از کارهای کوچولو کوچولو که وقت بگذره هر پنج دقیقه یه بار اول قیافه تهچینه میومد تو ذهنم بعد داد می زدم نپخت اخه پس کی میپزه ؟ 
خلاصه نیم ساعت شد یه ساعت و من هم کلی کار کرده بودم هم شام‌خورده بودم . 

درس شیرینش کجا بود ؟ 

وقتی خسته ای حوصله نداری خوراکی مورد علاقه یا موزیک یا کار مورد علاقت رو تجسم کن بعد به خودت بگو این ده تا کار کوچولو رو انجام میدم که با یه خیال راحت تر و ارامش بیشتر اون موزیکو گوش بدم یا اون فیلمو ببینم یا اون تلفنو بزنم . 
اینجوری از اینکه یه سری کارهات انجام شده انگیزه میگیری و کار مورد علاقتم با ارامش انجام میدی. 

این از دو نکته ی انگیزه ی دو دقیقه ای
و اول اقدام کن انگیزه به دنبالش میاد

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ تیر ۹۹ ، ۲۳:۵۱
رستا فتحیان