وقتی که عشق سر قدم باشد

سلام اینجا داستان یک دلدادگی را به همراه تجربیاتی برای زندگی خواهید خواند

وقتی که عشق سر قدم باشد

سلام اینجا داستان یک دلدادگی را به همراه تجربیاتی برای زندگی خواهید خواند

راه عاشقی راه جان کندن است راه ترسیدن عشق همچون ماهی کور سوی دیدی به زندگی من داده ک اینجا با شما در میان میگذارم

روز نوشت 7 بهمن ۹۸

 

 

بانو نباشی بد میشه💌


امروز تا ظهر در نقش کدبانوی ایرانی و تا شب در نقش دانشجوی ایرانی بودم

از خرید سبزی تا کارهای بانکی و بنزین زدن و بعدش خرید ماست گوسفند و پنیر تبریزی
تا سر زدن ب کتابخونه و امانت گرفتن رمان دالان بهشت
و بعدش رنده کردن پیاز و سیب زمینی و عطر خوش کتلت سرخ شده


تا چایی تازه دم و افتاب سر ظهر و سر زدن به خونه ی همسایه



بانوهای ایرانی چ کردن با خودشون ؟؟؟
خدایا شکرت ک ما دوره ی رزق روزی ترنم رو گذروندیم ک بفهمیم کار کردن زن اگ موجب کم شدن ارامش خونه بشه و از نقشش برای تربیت و محبت کردن و بقیه مختلقاتش به همسر و بچه هاش کم بزاره موجب کاهش رزقش میشه
که یادگرفتیم درامد = رزق نیست
رزقت یه عدد ثابته درامد کمتر و بیشتر باشه خدا برات زیاد کمش میکنه
چطوری ؟
رزقت دو میلیون باشه ۳ دربیاری گلس گوشیتو میشکونه تایر ماشینتو پنچر میکنه و یا یه گرون فروش میندازه سر راهت ار طوری هست یه تومنه هضم‌زندگیت نمیشه و برعکس درامدت دو باشه رزقت ۳ جایزه ها مال تو میشن حراجیا مال تو میشن هدیه ها مال تو میشن و یه جوری از دو تومن اندازه سه تومن هضم زندگیت میشه


میدونید من معتقدم زن ارامش بخش خونه و مرد اسایش بخش خونست

اما اینروزا زنا رفتن دنبال اسایش و ناخوداگاه ب دلیل لطافت روحیشون ارامششون کم شده مردا هم ک دنبال اسایش بودن با حضور و نبودن خانما ارامششون کم شده

خلاصه جامعه ای شدیم مرفهههه اما سرشار از تشویش و بیقراری



و بیربط ترین و مرتبط ترین جملم رو ختم روزنوشتم میکنم

اسلام چه قدررررر به زن بها داده و حیف و صد حیف ک ظاهر قضیه و باور های جامعه عکس این مطلب رو میرسونه


خلاصه ک من از بچگیم معروف بودم ب اینکه شغل مورد علاقم خونه داریه و حالام یکبار تو زندگیم علاقه هام با شرع یکی دراومده



خانما از ارامش خونه برای کار کردناتون نزنید که بد میشه هی بد و بدتر میشه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ بهمن ۹۸ ، ۲۳:۰۴
رستا فتحیان

روزنوشت 4 بهمن 

 

ازینکه اعتماد به نفس داشته باشم همیشه می ترسم 

یعنی کلا بزار یه چیزی بگم متوجه نشی ... لاکچری میگم ولی برو یه تقلب بزن تو گوگل تهشو در بیار . اقا  من طرحواره ی  معیار های سختگیرانم امتیازش حدودا 46 میشه تو تستا میدونی که این یعنی چی ... یعنی الهیییی بمیرم برای خودم . 

 

یه قسمتی از زندگیم که خیلی منو میترسوند و دایما تو ذهنم این حرفا میومد  که بابا دختر نکنه الکی اعتماد به نفس داری اخه تو چرا باید اینقدر مورد تمجید قرار بگیری اخه نه بابا دختر اینا شانسیه اینقدر سر خودت معطل نباش ... تو هم مثل اونایی هیچیتم از اونا سر تر نیست فقط تو شانست میگه هربار هرچی به این خانم بشیری میگی گوش میده ... ، کتابخونه رفتنام بود 

تو کتابخونه ای که معمولا هر وقت فرصت بکنم میرم کارهامو اونجا انجام میدم چون توی خونه خوابم میگیره ، کلی بچه ی کنکوری دهه هشتادی هستن و سر جمع با خودم سه چهار نفر سنمون بالاست . 

بعد این کتابخونه طرح شبانه نداشت یعنی خانم بشیری به علت ثبت نام کم کنسلش کرده بود ...

از وقتی که من رفتم تمام نقد ها مثل چرا نمازخونه موکت نداره چرا کلید نمازخونه رو نمیدین چرا طرح شبانه نیست چرا فلان رو هرکدومو به یه راهکاری حل میکردم ... کلا شده بودم رابط بین بچه ها و خانم بشیری 

حالا نمیدونم چرا همه از خانم بشیری بدشون میومد ولی به نظر من یه مسیول کتابخونه ی عالی بود

مثلا امروز من رفتم کتابخونه و کلی بار دستم در رو به مکافات باز کردم و دیدم هوووف طبق معمول یکی نشسته جای من روی میزم ... با خودم گفتم خب وسایل منو مگه روی میز ندیده که نشسته اونجا رفتم جلو دیدم ای وای وسایلم نیست ... حالا وسایل خاصی نبود لیوان وچایی و اجیل و سینی و دستمال و دمپایی و اینجور الزامات کتابخونه بود ...

برگشتم ددم یکی از همون بچه های دهه هشتادی کنکوری دست و صورتشوو شسته بود داشت میومد تو ازش پرسیدم وسایلا رو جمع کردن ؟؟؟

گفت اره 

همرو ریختن تو بازیافت 

کفتم ا یعنی چی چرا اخه؟ من الان میرم به خانم بشیری میگم 

گفت نه نرو فایده نداره از من میشنوی نرو من الان پاییین بودم کلی بحث کردم باهاش ...

همینجور که داشت حرف میزد تازه فهمیدم بنده خدا صورتشو نشسته بود گریه کرده بود هی یه ذره بغلش کردم گفتم بابا گربه نکن بشیری کیه خه که تو بخوای براش اشک بریزی و چیزی نشده که مگه چیزی گفتن ؟ 

گفت به من میگه نرو تو حیاط با تلفن حرف بزن 

کفتن خب بابا بنده خدا راست میگه اینجا بدیش اینه مکان استراحت واسه خانما نداره تو بری تو حیاط حرف بزنی درواقع رفتی تو محل استراحت پسرا حرف زدی و کاملا هم دید دارن از بیرون خیلی قشنگ نیست 

میگفت یعنی  چی کرم باید از خود درخت باشه من سر و سنگینم من بابام کاری ندره بهم ... 

اقا خلاصه این دوزاریش نمیوفتاد ... خداییش ربطی نداشت به سنگینی و سبکی مثل این میموند فضای اونجا که یکی تو دانشگاه بره تو بوفه پسرا بشینه غذا بخوره ... 

خلاصه گفت محلت نمیذاره و عصبانیه نرو 

حالا منو بگی مونده بودم که یعنی من برم وسایلمو از تو بازیافت بردارم یعنی چی  و رفتم پایین 

سلام کردم و یه دوهزاریم قرار بود ببرم براشون دادم بهشون و گفتم خانم بشیری وسایل ما رو ریختین تو سطل ؟

یکم مکث کرد و انگار جساب برده باشه گفت نه تو قفسه هاست 

گفتم ا اخه بچه ها گفتن تو سطله و چرا جمع شده 

گفت باید کمد بگیرین بذارین تو کمد 

گفنم خب من اومدم گفتم کمد خالی دارین گفتین ندارین ... حالا وسیله رو یکی ببره گم بشه طوری نیست ولی نه اینکه مسیول کتابخونه ببره 

گفت نه اشتباه گفتن هست 

کفتم خب اینکه اونا اشتباه گفتن دقیقا کجاش باعث میشه که این حرکتو کنین واقعا اهانته این رفتار 

بنده خدا اون دختتر که بالا داره گریه میکنه ومن کاری ندارم رفتارش درسته یا غلطه ولی این کار هم اهانته 

گفت نه برو ببین تو قفسه ها هست یا نه فقط دمپایی یارو انداختیم تو سطل 

گفتم خب حالا یه کمد لطفا به من بدین من واقعا وسایلم پخش نبود 

گفت الان میام دمپاییتو در میارم برات از تو بازیافت 

اقا خلاصه اومد بالا و منم کمکش کردم گفتم دمپایی همه رو در بیارین نبینن بچه ها گناه دارن و بعدشم یه قفسه بود اون وسط گفتم میخواین اینم کمک هم بزاریم سرجاشو 

هم رفیق بودیم هم دعوا نشد هم عذر خواهی کرد هم من تشکر کردم هم وسایل برگشت سر جاش 

 

 

ولی اینکه حالا چطور من تونستم اینکارو انجام بدم دقیقا خودمم نمیدونم شانسیه ... یا مهارت های ارتباطیم بالا بوده یا توی یک سال کار تجهیزات پزشکی بالا رفته ...

هرچی بود هر روز متعجب میشدم ازینکه چطور فقط من با خانم بشیری خوبم 

 

 

چیزی که عایدم میشه فقط اینه که رشد دیدنی نیست ...

وقتی تو محیط کاری قرار میگیری و بلد نیستی چیکار کنی چی بگی کی بگی و هر روز درگیر این مسایلی شاید خودت نفهمی کی و کجا چه صولی رو یاد گرفتی ... اما کاملا رفتارت با بقیه متفاوت میشه ...

این ارمغان دل به تجربه های جدید زدنه .... . 

 

یکسل کار کردن تجهیزات پزشکی برای من شاید هیچ درامد و هیچ رزومه ی معتبری نداشت 

اما  رشد اجتماعی و روابط از بهترین داشته های اون دورانمه ...

اینقدر برای کار کردن دنبال سود های مادی نباشین مهارت ارتباطی و روابط  و اطلاعات عمومی میتونه خودش کلی داشته باشه ...

 

 

حالا درست گفتم یا نه ؟ روابط من پخته و اجتماعی هست ؟؟؟؟یا واقعا اعتماد به نفس کاذب دارم ؟

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ بهمن ۹۸ ، ۲۱:۱۵
رستا فتحیان

winkروزنوشت عاشقheartانه سه بهمن

 

 

 

این روز نوشت هم ویژه ی کسایی هست که دچارن ... دچار که میدونی یعنی چی ؟ یعنی ع ا ش ق 

برای ارامش  نزدیک شدن به معشوق طوفان بغل کردن 

 

اینو از اون قسمت روزم تلخیص کردم که داشتم با 

مسیر طوقچی به زینبیه رو در حال صحبت کردن با فرزانه(دوست دلبرم )  پشت تلفن طی می کردم .

من میدونم اخرش یه روزی همه به فرزانه میگن دلبر از بس که من دلبر صداش میکنم ...

 

 

میدونی از کی عاشق کلمه دلبر شدم از اون روزی که کلیپ حسین پناهی رو دیدم 

همون کلیپه که اخر اخرش گفت قورتش دادم .... دلبرو . یه کلیپ خیلی ناب بود که الان دقیق جملاتش یادم نیست ولی حتما پیداش میکنم میزارم تو روزنوشتای بعدیم . 

از حاشیه برگردیم تو مسیر زینبیه بودیم ...

طوقچی به زینبیه دو تا از ابگوشتی ترین و بد نام ترین مجله های اصفهانه 

حقیقتا این مسیر همیشه برای من پر از چالش بود 

بار اول میخواستم برم بیمارستان الزهرا که مهندس معراجی اشتباهی بهم اسمشو گفته بود یادمه اینقدر رفتم که از اصفهان خارج شده بودم و جز من و جاده و گوسفندا چیزی نبود تازه پلیسم جریمم کرد بعد من به جای اینکه به پلیسه بگم بخشید و اینا با بغض و عصبانی گفتم من گم شدم شما منو جریمه میکنی بگو من چجوری برگردم ... 

بار دوم میرفتم همایش های کسب و کار شهرداری که خود دنیایی بود بی نظیر دنیایی که گویا هرکی ازش بی خبر باشه باخته ... از کسب و کار و همایش هاش هم تو روزنوشتای بعدیم میگم 

و امروز هم داشتم میرفتم  همیش مدیران فکر کن شوخی شوخی مدیر شده بودم .... و ترنم شوخی شوخی بچم شد . 

ترنم اسم موسسمونه . 

و این همایش هم خودش دری بود به سوی ناگفته ها 

اقا بازم حاشیه رفتم ؟؟؟

چه کنم خسته ام ذهنم خوابش میبره وسط راه 

اما اینبلر قول میدم حاشیه نرم که هیچ به قول عمورسولم تو سه خط اونی که میخوام تهش بگمو اولش بگم 

تمام مسیر یه چیزی مثل خوره به جونم بود ... 

من داشتم با گوشی حرف می زدم  و این کار غیر قانونی بود و قانون اگه خلافش انجام بشه اهانت به اداره ی مربوطه و برو بالاتر رییس مربوطه و برو بالاتر رهبر و برو بالاتر ایمه و برو بالاتر پیامبر و برو بالاتر  اهااااااااان ...  همینجا وایسا . ارباب همین جاست ... مقر عشق همینجاست ... عامل دیوونگیام همینجست نمیبینی ارباب نشسته ...

حلا برای من هی نگو برو بابا تو که بلدی با گوشی حرف بزنی و رانندگی کنی حالا یه بارم اشکال نداره

ببییییین  من کاری به اشکالش و اهانت و قانون گزار و هیچیش ندارم ... به من بگو ارباب چی دوست داره ؟؟؟

الان اربابم خوشش میاد ازم اگه گوشی رو بزارم کنار و تو ماشین جواب ندم یا نه اگه متمرکز هم صحبت کنم هم رانندگی بیشتر ازم خوشش میاد ؟؟؟

ببین نصف بیقراریای من سر اینه که ارباب از چی خوشش میاد ؟

شرعو مرعو همه اینا رو واسه ارباب پیگیری میکنم بلکه دلبری کنم براش

حالا شمای خواننده یا متعجب شدی یا نشدی یا فهمیدی چی گفتم یا نفهمیدی یا چشیدی و دچاری یا فارغی

 

 

تو دچار بودنمو اینجوری تصور کن

دیدی این دخی پسرای قرتی و جینگیل امروزی چی میکن میگن رو فلانی کراش دارم . کراش میدونی یعنی چی یعنی یه دلبستگی شدیدی که دارن ولی صداش در  نیومده حالا یا فلانیه فهمده یا نفهمیده ولی کراش داشتن به وقتی میگن که طرف هنوز لو نداده این دلبستگی شو 

بعد رفتارشون میدونی چجوریه صبح تا شب درگیر اینن که ایا فلانی نسبت به اینا حسی داره یا نه 

دایما ازمون خطا میکنن ... ا امروز اینکارو کردم بیشتر بهم توجه کرد ااا خوبه برم اینو بگم اا ازین مدل شخصیتا بیشتر  دوست داره 

دور نرم خودم بابا من کی تاریکی دوست داشتم 

کی پفک خور بودم 

کی در اتاقم باز بود

اخه دلبستگی چه میکنه که من صرفا سر یه گپ گروهی فهمیدم طرف عاشق اینه تنها باشه تو خونه همه لامپا رو خاموش کنه موزیک بزاره و ازوروز با اینکه از تریکی میترسم گاهی اینکارو انجام میدم 

طرف شب ساعت 2 شب 11 شب معمولا هوس یه چیز شور میکرد پا میشد میرفت سر خابون پفک میگرفت ازونروز من پفک خور شدم به یادش 

طرف میگه در اتاقم هیچ وقت نمیتونم بسته بزارم باید از خونه خبر دار باشم ازونروز گاهی هوس میکنم برم در اتاقمو باز بزارم ...

 

 

 

خلاصه که بگم برات ببین امروزی و یکم کوچه بازاری من خیلی وقته رو اربابم کراش دارم heart مهم نیست تو چی میگی فکر ذکرم اربابه ... اونن یعنی خوشش میاد ؟

 

 

 

خواننده ی گرامی ایا از خواندن متن فوق چیزی عایدت شد ؟ 

چطور بود ؟wink

 

 

 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ بهمن ۹۸ ، ۲۰:۵۱
رستا فتحیان

علی رغم همه ی تلخی ها و خستگی ها و استرس هاش ولی امروز پر بود از خوشحالی


امروز از ۶ و چهل دقیقه صبح روزم شروع شد .
بیدار شدم چون ساعت ۷ با یکی از مسئولای موسسمون جلسه داشتم و نمیخواستم خستگی بهونه ای بشه برای بدقولیم .
جلسه ناجوانمردانه ای بود و تا ساعت ۸ ادامه پیدا کرد.
خوب مرحله ی بعدی رفتن به جلسه با همکارم درمورد کار جدیدمون بود . اما تمام انرژی و انگیزه و جون من سر جلسه ی صبح گرفته شده بود میدونستم این اولین سختی نیست و اخرینش هم نخواهد بود میدونستم مسیری ک انتخاب کردم سرتاسر پر از فراز و نشیبه ...
میدونستم این اتفاقا شخصیت من رو پخته میکنه و رشدی که لازم دارم پشت این سختیاست ‌.

تصور روزهای جهانی شدنمون تصور اینکه دارم رشد میکنم بهم اندکی انرژی داد در حدی که نگاه کنم به ساعتو ببینم نیم ساعت فقط وقت دارم .
اگ با این حال می رفتم بد میشد زنگ زدم و از همکارم یکم وقت گرفتم
کاغذا و بند و بساطمو جمع کردم اتاقمو مرتب کردم تا یکم ارامش بگیرم و کیفم رو برای تا شب بیرون بودن پر کردم و اماده شدم
تا ساعت ۱۲ جلسه بودم و روی باور هام کار کردن
ااستااد مغزمو ریخت رو میز ...
تیلیتش کرد
و بعد در حالی ک کمی از گیر و گوراشو برطرف کرده بود برش گردوند سر جاش .

البته بماند ک بینش بدون اغراق نزدیک به بیست تماس ضروری با گوشیم گرفته شد و با تمام وجود نقش یک شخصیت بسیار busy و بسیار بی ادب رو بازی کردم و عدم تمرکزم کاملا واضح بود ،ولی خب ماحصل جلسه مفید بود بسیار مفید
و من داشتم کم کم گام های اول کارمو  با دوستام و با یه بینش بلند به واسطه ی حمایت ااستاد بر میداشتم. میگی کار جدیدمون چیه ؟ انشالله تا تابستون متوجه میشی از چی میگم ...

مرحله ی بعدی اما تایم ناهار بود و جلسه ی مالی با خانم صمدی


اینم‌گذروندیم چجوری ؟
با یه شربت کامپوجا کامبوچا بادرانی ک خانم باغبان اورده بود (ایشون از لیدرای بادران و همکار ما تو محتواسازانه ) و اسنک و سیبزمینی و هرچیزی ک وقتو بکشه ...
قشنگ پیدا بود ن من ن خانم صندی حوصله ناهار دلچسبو ب جلسه ترجیح میدیم .
البته خب ضربه فنی دوم بعد از اون اتفاق صبح اینجا زده شد ...و از انصراف یکی دیگه از تیم اجرایی کارمون بهم خبر دادن ...


حال من نگفتی بود ولی این نیز بگذرد بریم سراغ

مرحله ی بعدی
دومین جلسه ی  اصلی کلاس محتواسازان هوشمند .
اینبار ولی مسجد و کافه نرفتیم رفتیم سالن سمعی بصری کتابخونه رو هماهنگ کرده بودیم ... تقریبا میشه گفت بسیار عالی بود . به خصوص ک خودشون برامون چایی اوردن.


تو این کلاس هم میشه گفت  دوباره از اول دل و عقلمونو با هم ریختن وسط میز و کلی ویژنای خوشگل ریختن توش و نصبش کردن سر جاش .

و بعدش پیاده رفتیم تا خیابون مرداویچ و تو بارون سعی کردیم خانم صمدیو اورژانسی برسونیم ب شوهرش چون عجله داشت . بین راهم کل کل کردن با دوستان نقاد پشت تلفن تا خونه
و الو سلام‌ببخشید اقای دکتر وقت دارن من تا یه ربع دیگه برسم‌؟


رقتم تو مطب و کلی داروی جدید برای حساسیت زمستونی اهن اهن کردنام‌گرفتمووووو حالام نشستم به جعبه کافی میکس خالیم‌نگاه میکنم و بخور بخار سرد گذاشتم بلکه سرفه هام خوب شه و به همه ی کارهایی که باید کرد و میشه کرد برای فردا و فردا ها فکر میکنم


اگ‌چالش خوشحالی داشتم امروزم پر میشد از خوشحالی شاید ده ۱۵ تا خوشحالی ک بین کارها میوفتاد و کلی ذوقشو دارم برای امروزم میشد ثبت کرد
فکرشو بکن
اینهمه اتفاق بد و خوب که امروز تجربه کردم کنار هم چجوری میشه ؟

راستشو بگم اگه با بینش انسان فی الکبد نگاه کنم تصویر خوبی در میاد .


میدونی چیه ؟
من یه مدت جالش ۱۲چ روز خوشحالی داشتم
و الان برعکسش چالش سختی دارم یعنی هر روز باید یه سختی در جهت اهدافم رو معرفی کنم .


ولی من به یه تجربه ای رسیدم و اون این بود ک چه جاااالب
همه ی سختیایی ک در جهت ارزشا انتخاب میشن باعث خوشحالین
مثلا من قبلا مینوشتم خیلی خوشحالم ک امروز تونستم خودمو به کلاس برسونم با اینکه خیلی حال مساعدی نداشتم


الان مینویسم سختی یعنی اینکه بری سر کلاس حتی اگه دو بار باطریتو خالی کرده باشن


میدونی چی میخوام بگم ؟
ما ادما رو اگ یکی مجبور کنه بگه تو باید طلوع صبح بری تا سر کوچه و برگردی احساس میکنیم‌چ قدر بیچاره ایم چ قدر زندگی بده تلخه
ولی اگ خودمون برای هدفامون ب این نتیجه برسیم ک هر روز صبح باید برم‌اا سر کوچه و بیام ک خواب از سرم بپره با انجام دادنش رنج میبریم اما لذتم‌میبریم ...




ببین برای ارزشات سختی بکش باور کن لذت داره









 

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۹۸ ، ۲۳:۴۲
رستا فتحیان

به همان روال دیشب 

لپ تاپو باز کردم ابلاغیه بابا رو چک کردم موزیکو پلی کردم و درحالی که از وقت خواب مدتی گذشته اما مشغول نوشتن روز نوشت می شوم . 

امروز روز بسیار بزرگی در خاطراتم خواهد ماند ... و اما در اخرین روز عمرم شاید امروز کوچک تر از چیزی که حالا به ان فکر می کنم باشد . 

 

enlightenedامروز اولین و کوچیک ترین سخنرانی  انگیزشی ای برای تیمم رو رقم زدم .

enlightenedامروز هزارمین و بزرگترین افسوسم مجددا رقم خود : چطور ادم ها از مهندسی انگیزش چیزی  نمیدانند نمیخوانند نمیبینند و ....

 

اولین سخرانیم گویا مورد تایید مخاطب بوده . چونکه دو تا بازخورد از تاثیر گزاری مطالب بهم رسید . 

اگه بخوام جذاب ترین قسمتش رو  برای شما بگم ازونجاش میگم که 

یه ریل کشیدم روی تخته 

و نگاه کردم به رها  که نشسته بود مقابلم 

بهش گفتم  معنی ارزش رو میدونی 

همین که اومد فکر کنه

پشت بندش گفتم معنی هدف و بینش رو هم بهم بگو 

داشت فکر میکرد که گفتم خب بیخیال 

بهم میشه سه تا از هدفاتو بگی 

گفت میخوام تربیت فرزند رو خوب یاد بگیرم 

گفتم دیگه 

گفت میخوام سطح مطالعاتیمو افزایش بدم 

گفتم اینا هیچکدوم هدف نیست 

خلاصه یکم دیگه کل کل کردیم اینقدری که بنده خدا گفت پس فکر کنم من هدف ندارم تو زندگیم 

گفتم داری شناساییش نکردی 

روی ریل یه فلش کشیدم سمت راست و گفتم این ریل و فلش نشونگر ارزشاته 

نشونه ی ارزش اینه که همیشگیه 

جهت داره 

از الان تا اخرین لحظه ی عمرت میتونی به ارزشت پایبند باشی 

و از دل ارزشت میشه هزار هدف کوچیک و بزرگ در بیاد 

ببین ارزش شبیه ویژگی های شخصیتی میمونه 

مثلا تو میتونی بگی ارزشم صداقته 

ارزشم یادگیریه 

ارزشم اینه مادر خوبی باشم 

موفق باشم و ...

همه اینها صفاتین ک اگه به عنوان ارزش پذیرفتی تمام لحظات زندگیت باید در جریان باشن 

تو وقتی پسرت یک سالشه تا وقتی که 50 سالشه باید مادر خوبی باشی 

تو اگه بخوای ارزش صدافت رو انتخاب کنی از الان تا اخرین لحظه ی زندگیت پایبند بودن بهش رو انتخاب کردی 

بعدش یه سری تابلو کشیدم تو مسیر ریل و بهش گفتم اینا هدفاتن 

هدفای تو در مسیر ارزشهای تو قابل اجرا هستن 

جاشون زمانشون معلومه 

مثلا تو میتونی برای مادر خوبی شدن تا عید امسال کتاب تربیت فرزند از سیادت تا وزارت رو بخونی 

این یه هدفه 

هدف ها نقاطی هستن که انتخاب میکنی بهشون برسی هدفهات تو رو در مسیر ارزش رشد میدن 

مثل یه درخت انگور که بهش جهت میدی در مسیر داربست رشد کنه یا روی زمین یا روی دیوار ارشها به تو مسیر میدن و در اون مسیر هدفات تو رو رشد میدن . 

بعدش گفتم هدف  گزاری مهارت لازم داره 

باید یه سری خطاها رو بدونی 

مثلا باید بدونی که خیلی از این هدف ها مال تو نیستن مال بقیه ان اشتباهی اوردیشون تو مسیرت 

مثلا تو اصلا دوست نداری اهل مطالعه باشی اما از بس دور و اطرافیانت از این کار تعریف کردن ناخودگاه اوردی تو اهدافت 

یا مثلا یک ورزشکار حرفه ای شدن میتونه هدف منسب برای تو نباشخه اما برای اینکه چشم دختر خالت در بیاد اشتباهی اومده تو هدفات 

خطای دیگه ای که وجود داره اینه که هدفات با هم بجنگن 

تو نمیتونی انتخاب کنی پزشک خوبی بشی و ازونطرف انتخاب کنی هر شب 9 شب گوشیتو خاموش کنی بخوابی تا 9 صبح این دو هدف متناقض هستن 

و بعدش ه قطار کشیدم گفتم ین قطار بینش تو هست 

هرچی روش بنویسی تو همون ایستگاه نگه میداره و دیگه حرکت نمیکنه 

گفت یعنی چی ؟

گفتم یعنی تو میتونی رو قطاری با بینش من ثرمتمند ترین فرد ایران میشم بشینی و تو ریل ارشا و هدفات حرکت کنی 

میتونی تو قطار من 3 میلیون تومنی میشم بشینی و بری تو ریل 

میدونی فرقش چیه ؟ 

بینش تو وقتی به ایستگاه مورد نظر رسید نگه میداره و دیگه حرکت نمیکنه . 

پس تو نمیتونی هدف ثروتمند شدن داشته باشی و سوار قطار بینش سه میلیونی بشی چون از ایستگاه سه میلیون اونور تر نمیره 

بعدش بهش گفتم هرچه قدر وقت بزاریم برای اینکه تشخیص بدیم ارزش هدف و بینشامون چیاست بازم کمه . و اینها باید دایم اپدیت بشن 

بعدش از ارزشهای خودم گفتم گفتم بین مثلا من 5 تا ارزش دارم 1. عبودیت 2 ارامش و اسایش 3. مدیریت زمان 4. یادگیری 5. موفقیت 6. عشق 

این مطالب رو  از رادیو بادران به گویندگی نسرین توی اتوبوس اصفهان مشهد با لیدر باغبان گوش دادیم خیلی به دلم چسبیده بود . تقریبا هر روز این مطلب از گوشه ی ذهنم رد میشه . 

با این استعاره زندگی کردن بین لحظه های پر تنش ایستادن و مرور بینش و مسیر و ایستگاه ها اقدامیست بسیااااار ناب و موثر برای زندگی غنی تر .

 

 

 

قطار  ایستگاه و ریل yes

 

 

 

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۹۸ ، ۰۱:۱۲
رستا فتحیان

enlightenedامروز روزنوشتی کوتاه و عاشقانه خواهید خواند که دردی طولانی در آن پنهان است ... دردی که شاید برای تو غریب باشد و شاید پا به پای نوشته هایم اشک بریزی ... 

 

 

 

لپ تاپو باز کردم که ابلاغیه جدید بابا رو دانلود کنم  وبراش بفرستم کارم که تموم شد همین که اومدم سیستمو خاموش کنم 

یهویی دلم برای اهنگ پیله لک زد . بیتاب شنیدنش بین اسما میگشتم  که چشمم خورد به  ترانه ی اکادمی گوگوش 

وای که این هم جز اهنگای دیوونه کنندست .....

 

heartیه حرفایی همیشه هست که از عمق نگاه پیداست 

ازون حرفای تلخی که مثل شعر فروغ زیباست 

ازون حرفا که یک عمره به گوش ما شده ممنوع 

ازون حرفای بی پرده شبیه شعری از شاملو 

از اون حرفا که میترسی 

ازون حرفا که باید زد 

 

مگه میشه حالمو بعد از شنیدن این ترانه وصف کنم ... قلبم تند تر میزنه یا شاید اروم تر ... نمیدونم هرچی هست ذهنم میره .. 

از حال و اکنون دل میکنه و میره به تمام روزهایی که گذشت ... روزهایی که دریا دریا حرف  برایم گذاشت .. حرف هایی از جنس سکوت .

 

 

 

پبداش کردم پیله رو

 

heartچیزی که از من خواستی جز دل بریدن نیست ...

چیزی مخواه از من که در اندازه ی من نیست ...

دنبال ارامش مگرد ای رود سرگردان 

چیزی که در دریا نباشد در تو قطعا نیست 

گاهی برای گریه کردن بسکه تنهایی 

جایی برایت بهتر از اغوش دشمن نیست 

در عشق باید پر تحمل بود و دور اندیش

پروانه گشتن چاره اش جز پیله کردن نیست

 

 

میدونی هرکی از عشق یه تعریفی داره ...

عشق یه واژه نیست که بگی تعریفش به دردت میخوره یا نمیخوره 

عشق اول میاد و بعد تو مجبور میشی بگردی دنبال تعریفش ...

مجبور میشی تو گوگل ازین کلمات رد بشی (دوست داشتن - دل بستگی - وابستگی - عادت - هوس - شهوت - تلقین عشق - عشق در یک نگاه - عشق مکمل خلا های روحی - عشق کوچهخ بازاری - عشق کاذب و عشق و تنفر عشق در نگاه اول .... ) بارها و بارها .......

 

میدونی تو  زندگی ادم ناگزیره به تجربه کردن  احساساتی که تا به حال تجربش نکرده  .... احساساتی که به موسیقی و شعر و هفت زبان هنر کشیده می شود ول به زبان نمی اید ...

 

از روزهای عاشقانه زندگی من ولی مدت های طولانی گذشته ...

من بزرگ شده ام ...

انقدر بزرگ که خوردن یک لیوان اویشن داغ را بری جلوگیری از سرماخوردگی به  ( مگه میشه بارون بباره ولی دل هیشکی واسه کسی تنگ نشه ) و خوردن قهوه ترجیح می دم .

بزرگ شده ام و دلبستگی هایم کمرنگ تر شده ... حالا خدا را ارزو دارم

امروز به خدا گفتم

امروز مثل هر روز به خدا گفتم

گفتم خدایا داستان من و تو کی به جاهای خوب میرسه ..

 

یکبار که چهارشنبه سوری بود و من دست و پام تو اتیش سوخته بود عشق منو مجبور کرد با اون حال زار و دمپایی و پای باند پیچی برم مدرسه ...

یکبار که اتفاق بدی برایم افتاده بود و حالم به قدری بد شد که بیمارستان بستری شدم عشق مرا مجبور کرد با همان حال نیمه هشیاری که هیچ نمیفهمیدم خانوادمو متقاعد کنم منو برسونن مدرسه ... اونام منو بردن مدرسه ... رفتم اما یک ساعت بعد اینقدر حالم بد بوده که دوباره برم گردوندن بیمارستان ... بعد ها همکلاسیام تعریف میکردن وقتی حالت بد بود شماره خونتونو یادت نمیومد و فقط سه رقم اولشو میگفتی ...

تو اون حال نیمه هوشیار چطور یادم بوده که از بابام بخوام منو ببره مدرسه ... چطور تونستم متقاعدش کنم 

برای دیدنش 

فقط همین 

 

 

خدایا داستان من و تو کی به جاهای خوب میرسه ؟

عشق زمینی من نیمه هوشیار رو  هم برای دیدنش هوشیار کرده بود .... چه قدر تشنگی چه قدر نیاز ....  

اونوقت اما من در روز چند بار یاد تو می افتم خدای مهربانم ؟  من وقتی سرماخوردم یا سرم درد می. کنه یا خوابم میاد و یادم میاد که هنوز نماز نخوندم و باید پا شم ب ر م وضو بگیرم و  نماز بخونم دنیا رو سرم خراب میشه و دنبال هزاران بهانه میگردم که از زیرش طفره برم .

کی عشق مراا به اونجایی می رسونه که از یادت بیدار بشم و به عشقت به خواب برم ...  

که از شب تا صح صد بار از خواب بپرم

که اشک اشک اشک 

که شوق شوق شوق 

که همه را کنار بزنم و جز توام دلخوشی نباشد 

داستان من و تو کی جداب می شود خدای مهربانم ؟ 

رقابت عاشقانه ی مزخرفیست ...

همیشه عشق تو به عشق های زمینی می بازد خدا ...

 پسرک از تو بیشتر جا گرفته  بود در قلب من ....

از این درد به کدام بیایانت بزنم ؟ 

 

 

 

 

بن بست و جاده یکی می شود رفتن بدون توام سفر ....

درد خداجوbroken heart  

 

 

 

 

 

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۹۸ ، ۲۲:۴۶
رستا فتحیان

 

 

کپک زده بود
اون همه هیبت و بزرگی ک با یه کت قهوه ای رنگ چارخونه به چشم میخورد کپک زده بود

میدونی یعنی چی کپک زدگی ...
یعنی تموم کارهایی ک شروع نکردی
یعنی تموم کارهایی ک نیمه کاره رها کردی

امروز وسط مهمونی عموی بزرگ خانواده یکی پس از دیگری از این خاطره ب اون خاطره بهم نشون داد ک چه ادم حسابی ای بوده .
از خاطراتش با دکتر رزمجو و رئیس فلان اداره و بهمان اداره تعریف میکرد

میگفت دکتر معتمدی قبل رفتنش به امریکا ازش خواسته براش هماهنگ‌کنه دندون پزشکی افتخاری بخونه...
دلم ب حال اون سوخت و برای خودم‌ترسیدم

سوخت چون رها کرده بود
هیچ حرف تازه ای برای گفتن نداشت

چون قبلا سمت داشته قبلا سرمایه دار بوده اما الان ی ماشین فرسوده معمولی ی 
خونه ی معمولی قدیمی و به سری کارهای روزمره ی همیشگی 
ترسیدم چون بعید نبود یک روز خودم هم به همین حال دچار شود
سال روی سال بگذرد و هیج حرف تازه ای برای گفتن نداشته باشم ...


من از کپک‌زدگی‌خیلی میترسم
اما گاهی دست خودم ادم نیست
گاهی به هر دلیلی یه کار متوقف میشه و کم‌کم نیروی ما برای شروع دوبارش تحلیل میره ...
برای کپک نزدن باید همیشه پویا بود
همیشه رشد کرد
جوونه زد


یه بنده خدایی یه استعاره ای از زمان و زندگی برامون نقل کرد ک من از وقتی شنیدم هر بار بهش فکر میکنم هر بار یادم میاد ناخوداگاه شارژ می شم‌
ناخود اگاه حالم خوب میشه
و زمان رو به دست میگیرم

و حس میکنم توانم برای اینکه زندگیم کپک نزه بیشتر می شه



داستان زندگی پاکتی

تصور کنید اخرین لحظه ی زندگی
یه جعبه بهتون میدن پر از پاکت
و میگن طبق این جعبه سرنوشت شما تعیین شده .
پاکتا رو نگاه میکنید میبینید هر سال یه پاکت داره و توش برای هرماه ی پاکته و داخلش برای هر روز ی پاکته و داخلش برای هر ساعت یه پاکته و داخلش برای هر دقیقه

یکی یکی باز میکنید
داخل بعضی پاکتا نوشته در مسیر
بعضی هاش نوشته خلاف مسیر
بعضی هاش نوشته متوقف


وقتی کامل تر بخونید متوجه میشید
زیر هر دقیقه ای نوشته شده ک شما درحال انجام چه کاری بودین

دقایقی ک نوشته شده در مسبر شما داشتید کاری انجام‌میدادید ک در جهت ارزشاتون بوده
دقایقی ک نوشته خلاف مسیر کاری ک انجام میدادید خلاف چهت اررشاتون بوده
ک اونجاهایی ک نوشته متوقف کارهایی رو کردین ک هیچ تاثیری توی رسیدن ب اهداف و ارشاتون نداشته و بیهوده بوده


ماحصل این پاکتا میشه سرنوشت و زندگی تو ...


چند تا از پاکتای امروزت در مسیر بود؟

چند تاش کار بیهوده بود؟ 

 

در مسیراتون افزون باد خدانگهدار








۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۹۸ ، ۰۰:۱۲
رستا فتحیان

روز نوشت ۲۸ بهمن
کلاغا به شدت باهوشن فیلم گردو شکستنشونو دیدی؟
یه فیلمه نشون میده کلاغه گردو رو قل میده سر خیایون وقتی ماشینا ایستادن میندازتش وسط خیابون که زیر تایر ماشینا بشکنه
چه قدر باهوشن اخه



امروز زهره تو پارک شهید رجایی اینا رو برام‌ تعریف می کرد
بیست دقیقه ای وقت زیاد اورده بودیم و زدیم ب پیاده روی تو پارک به تماشا
تماشای هوایی ک رنگ و لعاب زمستون گرفته بود ، آدما ، درختا ، حال دلمون ک خوب بود
، خورشید ک هنوز با نوازش ته مانده انشعاب گرمایش دلبرانگی می کرد

یه وقتای ازین بیست دقیقه فرصتا ب خودم جایزه می دم



ن برای پیاده روی تو پارک شهید رجایی
برای بودن لمس زمان
برای مرور زندگی
مرور زندگی ای ک من میتونم انتخاب کنم فیلم نامه نویسش باشم یا فقط یک بازیگر ک دستی توی داستان نداره


و من به قطع ایمان دارم ک انسان میتواند سرنوشت خودش را هر طوری ک خودش دوست دارد رقم بزند

چگونه ؟ این سوالیست ک حرف ب حرف جوابش دیوانه ات خواهد کرد ...
مگر میشود کسی معنای زندگی را بفهمد و دیوانه نشود

 

 

 

 زندگی رو شدید دوست دارم 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ دی ۹۸ ، ۲۳:۱۱
رستا فتحیان

روز نوشت ۲۷ بهمن


واقعا توی این سفر من هیچ نقشی نداشتم جز اینکه به زبونم نیومد بگم نه
و به ذهنم برنامه و کلاسای طول هفتم خطور نکرد ک بگم نه

بگم‌برای اولین بار تو زندگیم حس کردم طلبیده و خودش خواسته برم پیشش و گزارش وضعیت بدم ، نمیگی چرند نگو این خرافاتا چیه؟


بلاخره از دل حرمی ک برایم فقط و فقط حکمِ معبد یک شخصیت افسانه ای تاریخی فرسوده در خاک ها رو داشت یک امام رئوف ، رحیم و زنده داشت رخ نشان می داد کسی ک من را دبد صدایم را شنید و حتی قبول کرد مثل پدر مواظبم باشد
همه کاره ی عالمه به اذن خدا داشت رخ نشان داده بود




از الهام به رستا
از ۹۱ به ۹۸
از ۳۰۹۰ به ۱۱۳
لابد یک نفر در حقم دعای خیری کرده که امام ناجیم شده 

 

 

زندگی ادامه داره

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ دی ۹۸ ، ۲۳:۰۶
رستا فتحیان

سلام 

اینجا لابی مهمانپذیر عالی نو همراه با همکارم به وقت ۱۱ شب تصمیم گرفتیم برای شروع فعالیت بزرگمان اولین قدم را برداریم . 

اینجا آغاز مسیر ما هست 

مسیری ک قرار است قهرمانش باشیم.

۱۳۹۸/۱۰/۲۵

اولین گام قهرمانی

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ دی ۹۸ ، ۲۳:۰۸
رستا فتحیان